شب های نه چندان روشن
دل من همی داد گفتی گوایی
که باشد مرا روزی از تو جدایی
بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم
بر آن دل دهد هر زمانی گوایی
من این روز را داشتم چشم وزین غم
نبودهست با روز من روشنایی
جدایی گمان برده بودم ولیکن
نه چندانکه یکسو نهی آشنایی
به جرم چه راندی مرا از در خود
گناهم نبودهست جز بیگنایی
بدین زودی از من چرا سیر گشتی
نگارا بدین زودسیری چرایی
فرخی سیستانی
دانشجو: توی این شعر یه سوز و احساسی هست که اصلن تو صدای شما نبود.
استاد: همین که تو شعر هست کافی نیست؟
-ولی خوب خوندنش خیلی تاثیر داره.
-تا شنونده ش کی باشه.
-اگه هم کسی بخواد بشنوه با این همه سر و صدا...
-سر و صدا که مال شماهاست.
-نه. اگه خوب می خوندین همه ساکت میشدن. اونوقت اونایی که می خواستن بشنون سر حال میومدن.
-دیگه از من گذشته که با شعر خوندنم کسی سر حال بیاد.
-پس تکلیف شعر چی میشه؟
-بهتره هر کسی شعر خودشو بخونه.
شب های روشن / فرزاد مؤتمن
از خودت می پرسی: آن رویاها کجا هستند؟ سرت را تکان می دهی و می گویی: سال ها چه زود می گذرند! و باز هم از خودت می پرسی: تو با زندگی ات چه کردی؟ بهترین سال های عمرت را کجا به خاک سپردی؟ اصلن زندگی کردی یا نه؟ ببین، به خودت می گویی: دنیا دارد سرد می شود. سال های بیشتری می گذرند و با خودشان تنهایی ملال آوری را به همراه می آورند و بعد پیری، تکیه زده به یک چوب زیر بغل لرزان لرزان می آید و درست بعدش بدبختی و ویرانی خواهد آمد. دنیای خیالی تو تاریک می شود، رویاهات پژمرده می شوند و مثل برگ های زرد می افتند...
شب های روشن، داستایوفسکی