هیچ وقت هیچ حسی به سی سالگی نداشتم اما امروز زنگ زدند!
یک شمارهی ناشناس افتاد روی گوشیم و وقتی که چک کردم دیدم پیشتر هم زنگ زده. دقیقن یک هفته پس از تولدم!
گوشی رو برداشتم و آقای دال بود. نمیشناختم. البته بدون اینکه خودش رو معرفی کنه ازم خواست برای چکاپ و کامل کردن پرونده و از این جور چیزها که خودشون بهتر میفهمن به درمانگاه یا مرکز بهداشت یا یک چنین چیزی مراجعه کنم! بعد اسمش رو پرسیدم. خودش رو آقای دال معرفی کرد و گفت کدوم طبقه و واحد درمانگاه یا مرکز بهداشت میشینه. و قرار شد در اسرع وقت بهشون سر بزنم. البته برای انتقال پرونده به شهر و مرکزی دیگه.
و به فکر فرو رفتم. به فکر افتادن در سرازیری سی. پیش تر ؛ وقتی از بیست رد شدم مدتی به وارد شدن به دههی سوم زندگی فکر میکردم و به غمانگیزی این اتفاق اما زود فراموشش کردم. دوران دانشجویی بود و مثلن جوانی و هزار تا فکر دیگه بود و هزار جور میشد یک چنین چیزی ، یک چنین ورود و خروجی رو فراموش کرد یا دست کم کمتر بهش فکر کرد. اما حالا ... سی سالگی... و یک سال دیگه ... کمتر از یک سال دیگه وارد شدن به دههی چهارم زندگی. حساب کتاب ساعت و دقیقه و کوتاهی و بلندی روز و شب و حساب و حساب و حساب!
راستی کاش سی سالگی در میزد و میشد در رو براش باز نکرد یا تماسشو بی پاسخ گذاشت!
فراموش میکنم. احتمالن این رو هم فراموش میکنم و به زودی اهمیتش رو برام از دست میده اما نمیشه ازش فرار کرد. روزها میگذرن. 29 سال و یک روز ... 29 سال و دو روز ... 29 سال و سه روز ... 29 سال و ... ... ... ... 365 روز...
غمگین نیستم. «بنگر به جهان» نامجو رو گوش میدم و زمزمه میکنم... هیچ... هیچ... هیچ...