مدیریت عجیب
روزی که اومد همه خوشحال بودن. با تجربهای که از نفر قبلی داشتن دو دستی چسبیدن بهش و هر جا رو نگاه میکردی ذکر خیرش بود. «من رییس نیستم ، من کارگر اینجام». هیچ وقت یادم نمیره صحنهای رو که همه دورش جمع شدن و دور نفر قبلی مگس پر نمیزد. همیشه همینطوره.
با من خیلی زود به مشکل خورد. هنوز یک ماه نشده میخواست منو اخراج کنه. منو کشید کنار و گفت ما به این نتیجه رسیدیم که شما به درد این واحد نمیخوری. فعلن موقت بمون تا برات جانشین پیدا کنیم. منم که تازه توی دورهی همین مدیریت عجیب واحدم عوض شده بود و هزار تا مشکل ریز و درشت شخصی و کاری و عاطفی داشتم و تحمل یه تغییر دیگه رو نداشتم خیلی محترمانه و عزتمندانه درخواست کردم که اگه ممکنه به کارم توی واحد(ی که اصلن دوسش نداشتم و حالم از خودش و آدماش به هم میخورد) ادامه بدم. گفت نه و مکالمهمون با غرهای مدیریت عجیب تموم شد. و البته من توی واحد موندنی شدم.
این تازه شروع ماجرا بود. مدیریت عجیب هر چند وقت یک بار سر چیزهای خندهدار و مسخرهی من درآوردی بهم میتوپید و اوقاتم رو تلخ میکرد. یه بار اومدم باهاش صحبت کنم ببینم دردش چیه. گفتم آقای مدیریت عجیب! من درک نمیکنم چطور شما از بدو ورود و بدون اینکه از من شناختی داشته باشی این همه با من مشکل داری. مگر اینکه زیر آب منو حسابی پیشت زده باشن. حاشا کرد و من مطمئن بودم فلانی که تا کمر خم میشه براش و خودشیرینی میکنه یک پای ثابت تمام ماجراهاییه که برای من پیش میاد. در حالی که من کاری به کارش نداشتم.
این داستانها ادامه پیدا کرد. دو دفعهی بعدی که میخواست واحدم رو عوض کنه فقط بهش گفتم باشه مدیریت عجیب! هر چی خیره. من مشکلی ندارم. و این قضیه رو ول کرد ولی رفتار عجیبش با من همچنان ادامه داشت.
چند وقت که گذشت دیگه نمیگفت من کارگر اینجام و تمام تصمیمها رو با هم میگیریم و شما هر کدوم یه مدیر هستید و تصمیمتون تصمیم منه. میگفت من رییسم و من تصمیم میگیرم. من تشخیص دادم فلان چیز بهمان باشه و ... . دیگه خیلیا ذاتشو میشناختن و اگر چه جلوش خم و راست میشدن و ... ولی توی خلوتشون بهش میخندیدن و خوشحال بودن که تونستن (به خیال خودشون ) ازش سواری بگیرن.
احتمالن حدود دو هفتهی دیگه مدیریت عجیب از اینجا میره. در حالی که توی این چند سال حضورش کمترین امتیازهای ارزشیابی رو به من داد و بدترین سالهای کاریم بود. در حالی که هیچ وقت با من خوب نشد و همیشه از وجودش فقط استرس کشیدم و سایهی اخراج همیشه بالای سرم بود. در حالی که هر لحظه منتظر بودم منو پیش بقیه خردِ خاکشیر کنه و با تریلی از روی باقیموندههام رد شه. در حالی که هر سال مرخصیهام سوخت چون هر بار مرخصی خواستم برق سه فاز میگرفتش و زمین و زمانو به هم میدوخت. در حالی که هیچ وقت منو ندید و هیچ وقت نتونستم ذهنیتی که از من داشت رو اصلاح کنم با اینکه با جون و دل کار میکردم. در حالی که اگه بخوام ازش بنویسم میشه هزار صفحه داستانِ...
مدیریت عجیب... امیدوارم دیگه با کسی نکنی این کارایی رو که با من کردی. همین. چیز دیگری ازت نمیخوام.
*اپیزود 12 رادیو چهرازی ؛ مدیریت عجیب رو بشنوید.
آهنگ تازهی «گروه او و دوستانش» ؛[ گم شدگان برای همیشه] رو از کانال فالش بشنوید.
سلام هانی
سر صبحی منو یاد خاطرات آشغالی انداختی که از دوران شاغلیت دارم... فاجعه هستند... خوب می فهمم چی میگی... امیدوارم این جور آدم ها یه جایی چوب این کارهاشون رو بخورند و بفهمند از کجا آب می خوره....