ای عرش کبریایی چیه باز تو سرت؟
زنگ زدم به یکی از همکارا، گفتن رفته بیرون. وقتی اومد گفتم یادته پیشترها وقتی میرفتی بیرون بهت میسپردم «چلچراغ» بگیری برام؟
یا سالایی که به دکهی جلو دانشکده میسپردم چلچراغ نگه داره برام؟ یا وقتایی که از خونه میزدم بیرون فقط واسه اینکه بخرمش؟
بعد با خودم فکر کردم چی شد که دیگه چلچراغ نخوندم؟
و عمیقتر... چی شد که از چیزایی که یه روز ازشون لذت میبردیم دیگه حسی بهمون دست نمیده؟ اونقد که حتا فراموش کردیم چیزای لذتبخش رو؟ یا گمشون کردیم؟ چی شد که به قول رهی «آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت»؟ حالا عشق هر چیزی. منظورم صرفن رابطه نیست. اصلن نمیخوام پستم شکل ناله بگیره. در واقع بیزارم از اینکه چنین حسی القا کنه اما واقعن چی از جون نسل ما میخواد این دنیا؟ ای عرش کبریایی چیه باز تو سرت؟ کی با ما راه میایی جون مادرت؟!
عکس ، احتمالن من هستم در بهمن یا اسفند گذشته
+دیدی فقط یه آغوش ِ تو مونده بود، که اونم دریغا که بر باد شد؟ رادیو چهرازی
+آنقدر خالیام / که نباید زنده باشم... (میکائیل استرونگه)