روزنوشت های یک عدد آدمِ علاقه مند به کتاب، فیلم، موسیقی، دریا و دیگر چیزهای خوب! شاید کمی تا قسمتی شاعر و اینکه "نوشته های وبلاگ صرفن از تجربه های شخصی من نیستن و ممکنه فقط قصه باشن."
میدونید در مورد پول چه حسی دارم؟ یاد این بازیها میفتم که باید هی بدویی
و سکه جمع کنی. از زمین خوردن ها و هر بار از نو شروع کردن ها که بگذریم
بخش غم انگیزش اینه که کلی زمین خوردی و پا شدی و باز دویدی و سکه جمع کردی
و حالا می خوای ارتقا بدی کاراکتر رو. مثلن میخوای یه شیلد ساده بگیری و می
بینی که عه؟! باید کل سکه هاتو بدی :))) و صفر بشی. بگذریم که یکی از لحظات
مصیبت بارش اینه که کلی دوتادوتا چارتا میکنی که چه قسمتی رو ارتقا بدی. و
میدونی بخش بدترش چیه؟ اگه پول داشته باشی میتونی سکه های بازی رو بخری و
دیگه نیازی نیست بدویی برای به دست آوردن سکه. و خیلی ریلکس از بازی لذت می
بری! اگه افتادی هم افتادی! از قبل یه چیزی خریدی که باهاش از همون جای
بازی ادامه بدی و برنگردی از صفر!!
یک ) همچنان که هدفون در گوش موسیقی متن شاهکار «آبی» از Zbigniew Preisner رو میبلعم از پشت پنجره به دریا خیرهام. و از پشت پنجره قطرههای بارون رو میبینم که آروم آروم روی آسفالت جلوی چشمم فرود میان و انگار که به این حجم سفتی و سختی عادت نداشته باشن له و پخش میشن. و {همچنان که خدا رو شکر میکنم توی این وضع نابسامان یک شغل و درآمد دارم!} غر میزنم که چرا باید در روزی اینچنین ابری و بارانی و زیبا و سیزده به در طور باید دور از دلبر و هر جا که اسمش «خانه» هست، هدفون در گوش به دریا زل بزنم و نتونم در گرمی دلپذیر و یواش خونه پام رو روی پام بندازم و چیزای قشنگتری فکر کنم؟! و ذهنم فلاش بک میخوره به دانشگاه که در چنین هوایی باید سر کلاس میبودیم و ذهنم فلاش بک میخوره به دوران مصیبتبارتر مدرسه که در چنین هوایی باید به چرندیات تالیف شده به عنوان کتاب درسی مدرسه گوش میدادیم که بتونیم بریم دانشگاه و بعدش کار که تهش توی چنین هوایی هدفون در گوش و دور از خانه به دریا زل بزنیم و فکر میکنم به این که عمرِ درازِ دیگری هم به همین شکل و رفتار خواهد گذشت... . اصلن عمری دگر بباید ما را. این یکی که به ... رفت.
دو) با سیل سلفی نگیرید. یکی گرفت مرد.
سه ) امسال بیشتر کتاب خواهم خواند. قول قول قول! و با تغییراتی که در پیشه مطمئنن همینطور خواهد بود! از همین الان هم شروع کردم. به زودی توی یک پست خواهم نوشت که از نمایشگاه کتابی که داشتیم چیا خریدم.
قطعهی Song for the unification of Europe رو از موسیقی متن آبیِ کیشلوفسکی بشنوید. من به جاتون به دریا زل میزنم.
غمگینم. برای گلستان زیبا که چند تا دوست عزیز دارم اونجا... برای شیراز که شهر دوم منه و از آزرده شدن در و دیوارش آزرده میشم... برای لرستان که نه دوستی دارم اونجا و نه تعلقی... برای خوزستان... دزفول... آذربایجان... برای وطنم غمگینم...
وقتی یه بلای طبیعی یا مشکل برای هموطنها رخ میده عمیقن ناراحت میشم. بخشیش بهخاطر خود اون مشکل و غم هموطنها و بخش دیگرش بهخاطر اینکه کاری ازم برنمیاد. حتا عذاب وجدان میگیرم از اینکه نشستم یه جای گرم و نرم و فقط نظارهگرم. از ته دل آرزو میکنم این سیل پایان بلاها و رنجهای هموطنهام باشه. آرزو میکنم 98 مهربونتر از سال پیش باشه. آرزو میکنم لبخند ببینیم و شکوفه و عطر خوش لحظههای خوب و روشن.