احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

از اینجا ---->> http://hanihastam.blog.ir/ <<----

احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

احتمال اینکه خودم باشم

روزنوشت های یک عدد آدمِ علاقه مند به کتاب، فیلم، موسیقی، دریا و دیگر چیزهای خوب!
شاید کمی تا قسمتی شاعر
و اینکه "نوشته های وبلاگ صرفن از تجربه های شخصی من نیستن و ممکنه فقط قصه باشن."

http://goo.gl/yhqVFL

t.me/falshemood

پیام‌های کوتاه
  • ۱۳ مهر ۹۵ , ۱۳:۱۵
    413
آخرین مطالب
حرف‌های شما
  • ۲۱ آبان ۰۲، ۱۱:۳۰ - بانوچـه ⠀
    :(

به دلتنگیش می‌ارزه؟

جمعه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۴۸ ب.ظ

روزم اینطوری شروع شد که شیش صبح غرغرکنان از خواب بیدار شدم و لباس پوشیدم و زامبی‌طور(با کمی اغراق در حالی که چشما بسته است و دستا پیش از خودت راه میرن که به چیزی نخوری) خودمو رسوندم بیرون و بعد از حدود ده دقیقه توی صف وایسادن سوار مینی‌بوس شدم و سر کاری رفتم که تنها دلیل ترک نکردنش نیازم به درآمدشه. احتمالن شبیه درصد بسیار زیادی از مردم این سرزمین. (همیشه حسودیم میشد به دیگرانی(طبیعتن توی ممالک دیگر) که اینور اونور می‌دیدم برای پی گرفتن علاقه‌شون یا سفر و تغییر شیوه‌ی زندگی به شکلی که دوست داشتن و یا هر چیز دیگری کارشون رو رها کردن و حالا خوشحالن).

نخستین چیزی که صب دیدم بخشی از گفت‌و‌گویی کوتاه با بهرام بیضایی بود.

سوال این بود : آیا دلتان برای ایران تنگ شده؟

و جواب: «من دلم تنگ میشه برای دفتر کارم ، و دلم تنگ میشه برای یک خانه یا یک جایی توی ساحل شمال. برای اینکه وقتی ایران هم بودم [...] وطنم همین اتاقم بود. وقتی بیرون می‌رفتی تقریبن دیگه اون وطن هی داشت با من بیگانه میشد. هر روز که می‌رفتی درخت‌های بیشتری رو بریده بودن. جاهای بیشتری [...] تغییر کرده بود ، مردم تغییر کرده بودن ، کم‌کم دروغ‌ها واضح شده بود ، کم‌کم دروغ‌ها همه‌گیر شده بود ، کم‌کم شهر زشت میشد و ... . در نتیجه من توی تهران هم که بودم وطنم در اندازه‌ی همون دفترم و خونه‌م بود.»

و خب اینا یه جورایی حرف دل من هم بود.  البته به جز دلتنگی برای دفتر کار!! منی که خیلی وقته به این نتیجه رسیدم که نمی‌تونم یه زندگی اجتماعی ایده‌آل داشته باشم و باید تمام تلاشم رو بکنم که یک زندگی شخصی ایده‌آل بسازم. یا به بیان دیگر زندگی ایده‌آلم رو بیارم توی یک فضای خیلی کوچک‌تر تا شاید بتونم بخشی از این سرشکستگی بزرگ رو جبران کنم و حالا که به دلایل زیاد نمی‌تونم پامو فراتر از اینجا بذارم یا خیلی حقیرانه حتا کارم تغییر بدم لااقل کمتر احساس شکست و پوچی و ناامیدی کنم. حتمن درک می‌کنید که برای یک آدم این چنینی شنیدن چنین جملاتی و باور چندین باره‌ی جبر جغرافیایی چقدر غم‌انگیزه از این بابت که اونو یاد چیزی می‌ندازه که تلاش می‌کنه ازش فرار کنه. حس می‌کنم دارم پرت و پلا می‌گم...

بعدش رفتم گفت و گوی 17 دقیقه‌ای بیضایی رو دیدم. درباره‌ی باشو ، سان؛سور ، سهراب شهید ثالث ، تاریخ و ... . 

و بعد غصه خوردم. درست شبیه وقتی که «این یک فیلم نیست» جعفر پناهی رو دیدم. غصه خوردم که بهرام بیضایی امریکا داره چیکار می‌کنه. می‌گفت من شغلی نداشتم و توی شهری که روز به روز قیمت داره بالا میره باید شغل داشته باشی. و غصه خوردم برای انبوه هنرمندانی که بیکار شدند. و به شاهکارهایی فکر کردم که اگه کارشون ادامه داشت خلق میشد. و به این فکر کردم چقدر دوست داشتم «پرده‌ی نئی» فیلم میشد. بدون محدودیت ، بدون سان؛سور.

و غصه خوردم و آفتاب بالا اومد. و باز پایین رفت. و هزاران بار دیگه طلوع و غروب می‌کنه و خدا می‌دونه تا کی سوژه برای غصه فراوونه.

بعدش سه ایپزود از پادکست «آن» رو گوش کردم که داستان کوروش بود. پسری که از شیراز قاچاقی میره انگلیس تا پناهنده بشه. و قصه‌ی پر غصه‌ی آدم‌هایی که توی این اپیزود روایت شدن که قطره‌ای از دریای پناهنده‌هایی هستن که آخرین چاره‌شون آوارگی به امید یه روز بهتره. و غصه خوردم. برای چیزی که می‌تونه باشه ولی نیست...

+ای کاش آدمی وطنش را ...

پنج‌شنبه/ بیست و نهم خرداد

 

موافقین ۱۲ مخالفین ۱ ۹۹/۰۳/۳۰
هانی هستم

یادداشت‌های شما (۱۲)

۳۰ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۲۸ فاطمه قلی‌پور

اولا «چه وضعه بابا روز جمعه ای» :/

ثانیا من کلی آدم و حتی وبلاگنویس! می شناسم که در همین مملکت و طبیعتا نه در ممالک دیگر برای پی گرفتن علاقه شون یا سفر و تغییر شیوه زندگی به شکلی که دوست داشتن و یا هر چیز دیگری کارشون رو رها کردن و الان خوشحالن. (این جمله خود شما بود بله.) خود من هم به صورت جزئی تر همین کار رو کردم و الان خوشحالم و مال ممالک دیگر هم نیستم.

پر واضحه که این ربطی به ممالک نداره و در واقع اون آدمها اهل هرجای دنیا باشن، جسورتر و ریسک پذیر تر از شمان. و همین.

ثالثا ـ با همه احترامی که برای هنرمند قائلم ـ وقتی #بیضایی داره از «دروغهای واضح و فراگیر» حرف میزنه، انصافا دو حالت بیشتر نداره. یا خودش دروغگوئه و به خودش و جامعه اش دروغ گفته، یا اصل قضیه اینطور نبوده و موقع اون مصاحبه داشته دروغ میگفته.

من زنده ام، ایرانی ام، مطمئنم دروغگو هم نیستم. شما هم دروغگو نیستید و هر روز دارید وبلاگ می نویسید که نوشته هاتون صداقت رو ثابت کنه قاعدتا! پدر و مادر شما (که امیدوارم سایه شون بالاسرتون باشه) بعید میدونم بگید دروغگو هستند. پدرومادر من هم مطمئنم نیستند! تمام دوستهام هم ـ که شایدحتی کم تعداد باشند ـ رفیقهای شما هم. بگردیم باز هم پیدا میکنیم!! پس صادق کم نیست. دروغ هم فراگیر نیست. منتهی اگه امثال بهرام بیضایی ما غیردروغگو ها رو ندید، بخاطر این بود که جهانش همون اتاقش بود.

اقای هانی جامعه ماییم. ما غیردروغگو ها! این حجم از سیاهی وقتی جلو چشمو گرفته باشه بایدم جهانش رو قدر خونه خودش بدونه.

مسئله اینه که یه سری مدل بیضایی #خواهش این رو دارن که دروغ ببینن. دنبال دروغها بگردن. دنبال دروغگوها. این خواهش هم گردن هیچ کسی غیر از خودشون نیست. هیچی نه جامعه نه دولت نه حکومت نه آدما مجبورش نکردن اینطوری ببینه. چون ما هم داریم تو همون جهان زندگی میکنیم و تو همن مملکتیم و مشکلات برای ما هم کم نیست و سختی ها رو هم کسی برامون هموار نکرده. اما حتی اگر بین دوربریهامون ـ مث همه جای عالم ـ یه سری دروغگو ببینیم هم، باز تو زندگیمون چشممون دنبال دروغگوها دودو نمیزنه...

بیضایی #میخواد که دروغگو ببینه. همه جا رو ناامن ببینه/نشون بده. و اولین دروغش همینه. و دروغ اول، کلید دروغهای دیگه است. دروغ اول وقتی اومد بالا و گفتی همه دروغگوئن، پشتش دروغ بعدی میاد که دروغا فراگیر شدن! بعد لابد شهر زشت شد!! بعدم انقدر این دروغ رو بالا میاری که خودتم باورت میشه راسته!! بعدم میری یه جای دروغی دیگه دنبال اون صداقتی میگردی که نیست. نه که نباشه، تو نمیبینیش. همینجا هم ندیدی و همونجا هم نمیبینی.

اینطوری بخواییم نگاه کنیم بایدم پناهندگی بشه امید! آقای هانی، امید برا ما راستگوها «مقدس» محسوب میشه... به فرار کردن نگیم امید. متاسفانه اسمشو گذاشتیم «پناه»ندگی و خلاص. انگار به فرار بگیم پناه بردن، قضیه رو حل کردیم.

اونی که رفته به امید پناهندگی رو قضاوت نمیکنم اما اینو میدونم که اتفاقا اونا که بیشتر مشکل دارن و واقعا پناه لازم دارن، معمولا کمتر اعتراض دارن و بیشتر تلاش می کنن. منتهی فرار نمیکنن. کسی که #امید به روز بهتر داره، جسارتشو بیشتر میکنه. دست میذاره رو کشکک زانوش، تو گوش همه میزنه تا برسه به اونی که میخواد. تا پای جونش. تا خونی و مالی بشه. نه که روز جهانشو بچپونه تو اتاقش.

+ قصد دخالت و بی ادبی ندارم و چون تو پست عمومی وبلاگتون اینو گفتید دارم پیشنهاد میدم. شما انقدر اگر شغلتون آزارتون میده، بهتره عوضش کنین یا صرفا قیدشو بزنین. تا وقتی پولی که باهاش درمیارید هزینه داروتون نشده، یا هزینه پناهندگیتون نشده.

باقی بقا؛ چمعه بخیر.

پاسخ:
مرسی که خوندین و نظرتون رو نوشتین :)

اولن غم و غصه جمعه شنبه نمی‌شناسه. پا میشی می‌بینی پشت دره!
دومن تعداد این آدم‌هایی که میگین چن نفره؟ چند نفر می‌تونن این کار رو بکنن؟ حداقل این رو احتمالن می‌پذیرید که پیدا کردن کار چیز راحتی نیست. پیدا کردن کار پردرآمد از اونم سخت‌تره و الی آخر. آمار بیکاری و تعداد افراد زیر خط فقر (به روایت رسمی و نه من ) گویای این حقیقته و قابل انکار نیست. پس به همین آسونی نیست که کارت رو رها کنی و یه زندگی راحت داشته باشی توی شرایطی که باید سه شیفت کار کنی تا بتونی حداقل‌های زندگی رو تامین کنی.
سومن نمیشه به همین راحتی حکم صفر و صدی صادر کرد و بدتر از اون قضاوت کرد و گفت فلانی یا دروغگوئه یا در اون لحظه داشته دروغ می‌گفته. شاید یک درصد احتمال دیگری هم باشه، ها؟ و در من و شما و آشناهامون که استناد می‌کنید که دروغگو نیستن پس جامعه هم همینه قطعن اینطور نیست. با این جامعه‌ی آماری کوچک نمیشه در مورد 80 میلیون دیگه حکم صادر کرد. میشه؟ 
چی ما رو به گوشه‌ی اتاق‌مون می‌رونه و منزوی می‌کنه؟
ما بخشی از جامعه‌ایم که می‌تونیم توی اقلیت باشیم. البته منظورم این نیست که اکثریت دروغگوئن. (اصلن من نمی‌خوام بگم حرف بیضایی وحی منزله اما یک نظریه برای خودش و حس می‌کنم شما بیشتر دوست دارید با بیضایی مخالفت کنید تا حقیقت احتمالی‌ای که میگه).
و در مورد پناهندگی. من نمیگم کشوری دیگر بهشت روی زمینه و اتفاقن دوست دارم بهشتم رو همینجا بسازم که الان اینجام. و نمیگم که پناهندگی امیده. امید یه زندگی بهتره. آسایش بیشر امیده نه خود پناهندگی. کی خوشش میاد آواره بشه که اگه زنده موند یه زندگی رو از صفر بسازه؟ طبیعتن هیچ‌کس!!
و حرف پایانی اینکه گاهی وقتا تلاش کردن شبیه اینه که دست و پاتو ببندن و بندازنت تو آب بگن شنا کن و نه بیشتر.
و در مورد شغل ؛ گفتنش آسونه! نه چیزی بیشتر!


کاش وطن جای بهتری برای زندگی بود ...

پاسخ:
کاش...

نمایش" طرب خانه" بیضایی رو  دیدین ...؟

پاسخ:
نه متاسفانه

یک نمایش روحوضی یا تخت حوضی ...

یوتیوب کاملشو میتونید ببینید 

 بخش اندکی از نمایشنامه در دانشگاه استانفورد ...

http://bayanbox.ir/view/2254191822246161612/VID-20200619-210333-486.mp4

پاسخ:
مرسی از معرفی و لینک. :)

بدترین شروع روز را داشتی هانی جانم!

و می دونم چقدر سخته آدم شغلشو دوست نداشته باشه. پسر خودم داره زجر می کشه. البته او امکان عوض کردن شغل را داره ولی یه مشکل کوچولو داره اونم اینکه اصلا هیچ کاری را دوست نداره! (می خندی یا نه؟) 

مصاحبه را دیدم و به دلم نشست. 

بعد اگه وقت کنم اون سه تا پادکست را هم گوش می کنم. 

پاسخ:
شغل فقط ارث خانوادگی :)))
۳۱ خرداد ۹۹ ، ۰۷:۲۳ فاطمه قلی‌پور

+ غم و غصه رو نمیدونم اما کلید اون دری که غم و غصه پشت شونن دست خود آدمه. این تنها چیزیه که میدونم. فقط کلید درامونو گم نکنیم همین! تو روخدا یه طوری حرف نزنید انگار من که الان اینجام تو ناز و نعمتم و شما دارید دست و پا میزنید!! والا هرکسی زندگیش بالا و پایین داره.

+تعداد اون ادما که کارشون رو عمدا رها کردن مهم نیست و نبود، که حالا ما بگیم چون کمن پس نمیشه یا چون زیادن پس میشه! شما فرمودید «طبیعنا در ممالک دیگر» این کارو کردن، گفتم هم در این مملکت داریم و هم در ممالک دیگر. کلی آدم در این مملکت هستن و کلی هم در ممالک دیگر. تعدادشون و ممالک شون مهم نیست. بلکه مهم ویژگی شونه. قطعا هم اینجا و هم در ممالک دیگر، مشکل پیدا کردن کار و از دست دادن درآمد، در این حالت طبیعیه و همه اونا هم ک کارشون رو رها کردن اینو میدونستن. بله به همین آسونی هم نیست و منم نگفتم آسونه. گفتم اونا چون جسور بودن این کارو کردن و ربطی به ایرانی یا خارجی بودن شون نداشت و نکته این بود.

+ حالا بیضائی داشت بر اساس استناداتش به نتایج آخرین پژوهشهای جامعه شناختی و انسان شناختی اش در حوزه اخلاق شهروندی میگفت دروغ زیاد شده؟! :/// خب اونم داشته ما رو قضاوت میکرده دیگه چ حرفیه آخه!

اون که من گفتم من دروغگو نیستم شما نیز، اتفاقا قضاوت درست تریه به نسبت فرمایشی که بیضایی داشته. اصل در برخورد با یه جمعیت عظیم 80 میلیونی، بر برائته! نه با اینکه «همه دروغگوئن همه دزدن همه فلانن. شهر زشته. دروغ زیاده»

چطور منی که از رو شناختی که از خودم و تمام کسایی که تا حالا دیدم بگم جامعه سیاه نیست، قضاوت اشتباه کردم، اون وقت بیضایی از رو بریدن درختای شمال بگه جامعه سیاهه، درسته؟! این شد قضاوت نابجا، اون شد تحلیل درست از جامعه؟! :/

+ نگاه خود فرده که میبردش گوشه اتاق و منزویش میکنه. کسی که میخواد دوروبرشو سیاه ببینه، بیضائی باشه یا من فاطمه قلی پور، فرقی نداره. نگاه اون ادمه که منزویش میکنه. بیضایی اصرار داره بگه جامعه فردو منزوی می کنه اما اینطور نیست. ما نمونه داریم که جامعه از جامعه الان بدتر بوده، اما فرد منزوی که نشده هیچ، صداش به عالم هم رسیده. نمونه اش از پیامبران دینی بگیرید تا همه مصلحان اجتماعی! مارتین لوتر! مالکوم ایکس! و هزاران نفر دیگه. چرا جامعه منزوی شون نکرد پس؟!

نگاه فرده که منزویش میکنه.

+ منظور شما این نیست که اکثریت دروغگوئن اما ما میتونیم تو اقلیت باشیم؟! خب ما بخشی از جامعه ایم و میتونیم توی اکثریت باشیم. یعنی که چی! :) ما همونقدر ک میتونیم تو اقلیت باشیم میتونیم تو اکثریت باشیم!! این که نشد حرف آخه :) منتهی بیضائی هم خواست ما رو تو اقلیت ببینه، چراشم به نگاه خودش برمیگرده نه به اقلیت و اکثریت واقعی جامعه.

خب منم ب نظرم میرسه شما می خوایید صرفا با بیضایی موافقت کنید، نه اینکه حقیقت احتمالی رو قبول کنید. وگرنه پس چرا کامنت گذاشتم اصن!!

+ تصویری که از پناهندگی تو پستتون نوشتید با تصویری که در جواب من نوشتید زمین تا اسمون فرق داره. گفتم بگم.

+ بله گاهی تلاش کردن شبیه شنا کردن با دست و پای بسته است. اما دو تا مسئله هست. اولیش اینه که شنای یه آدم با ایمان و امید، با شنای یه آدم بی ایمان و امید، زمین تا اسمون فرقشه. دومیشم اینه که اینکه ما «واقعا» تو موقعیت شنای دست و پا بسته باشیم، با اینکه «تصور کنیم» تو موقعیت شنای با دست و پای بسته هستیم، دوتا است. ببینید با نگاه بیضایی و امثالش، به کدومش میرسیم.

 

+ کسی نگفت آسونه. دومین باره میگم: منم نگفتم آسونه. گفتم جسارت میخواد. اگر آسون بود که جسارت نمیخواست.

 

+++ کامنت دوست دیگرمون رو دیدید؟ امثال بیضایی که نگاهشون رو به جامعه تزریق کردن، نتیجه اش میشه «کاش وطن جای بهتری بود». گفتم بگم دلیل اینهمه اصرار به اینکه نگاه ما است که تعیین کننده است، همینه.

نه بیضایی میتونسته بگه همه 80 میلیون رو سنجیدیم و دروغگو نبودن، نه من میتونم بگم 80 میلیون رو سنجیدیم و راستگو بودن. اما من به عوض بیضایی، میتونم بگم 80 میلیون رو نمیتونم بسنجم اما مطئنم 80 میلیون نمیتونه دروغگو باشه و همه چی زشت و سیاه باشه. این فرق من با بیضاییه که همه جامعه رو یکجا قضاوت میکنه.

وطن جای بهتری #هست. چون من اکثریت جامعه رو دروغگو نمیبینم. بنابراین تصور نمیکنم توی وطن دارم با دست و پای بسته شنا میکنم. چون نگاهم مثل بیضایی سیاه نیست.

سلام هانی!

می دونی جدیدا دارم می بینم و از حرفها و نوشته های بعضی متوجه شدم که جامعه ی ما چند مدل مردم! داره! یه عده ای اونقدر اوضاع بر وفق مرادشون هست که اصلا وقتی حرف می زنند انگاری از کره ماه حرف می زنند. یعنی اونقدر از ماها فاصله دارند که انگاری بقیه وجود خارجی ندارند. یه عده ای هم هستند که اصلا جزء زندگان محسوب نمی شن... دیگه طبقه ی متوسطی وجود نداره، تو و من یا اون بالاییم و همه چی خوبه! ما چقدر خوشبختیم یا اون پایین داریم دست و پا می زنیم برای زنده موندن... برای حفظ آبرو...

اگر شرایط این کشور خوب بود، این همه آدم تن به این وضعیت اسفبار مهاجرت نمی داد!! طرف حاضر می شه هر کاری بکنه فقط بتونه یه آینده ای برای خودش و خانواده ش متصور بشه...

من خودم ده سال شرایط کاری رو تحمل کردم که دوستش نداشتم و بخاطر مسائل و مصیبت هاش اونقدر روح و جسم و ذهنم فرسوده شد که کلا بریدم ازش خونه نشین شدم... و حالا هر روز دارم خواسته هام کم می کنم تا بلکه بتونم با اندک سود حاصل از پس انداز اون سالها روز رو به شب برسونم.

می خوام بگم حال تو رو خوب می فهمم... تا جاییکه مجبور هستیم مجبوریم و باید ادامه بدیم، فقط امیدوارم و آرزو می کنم دریچه و مسیری تازه در پیش پاهای همه مون باز بشه و بتونیم تلاش مون رو در راهی که دوست داریم انجام بدیم. همین.

 

پاسخ:
با حرفاتون موافقم. البته به نظر من متوسطی هم وجود داره. ولی شبیه یه قله‌ی تیز ، بقیه دو طرف طیفن.
و امیدواریم. فقط امیدواریم 
و عمری دگر بباید بعد از وفات ما را!

مزدک هم همعقیده ی تو هست. منتها آدمای پولدار فامیل اصن حواسشون بما نیست!

پاسخ:
:))
۰۷ تیر ۹۹ ، ۰۹:۳۲ اینجانب هشتگ

سلام.

 

به نقل قول از موسیقی "با من قدم بزن" اثر "علی سورنا"

 

محدودیت دیدته

نه کشور نه دینته ، نه کلِ سرزمینته

وقتی چشات خوب ببینه ، کسی نمیتونه چوب بچینه

 

 

هنوز طعم «دیار غربت» رو نچشیدم ولی شاید مثل خیلی های دیگه «در غربت چهارچوب های اتاق و روحم» موندم!

با اینکه از کلیشه متنفرم ولی شاید طعم تلخ زندگی رو با «کلیشه های دروغین» بتوان بهتر مزه کرد، هر چند در این مورد سادیسم دارم و دوست دارم هوشیار زندگی کنم

 

 

به نقل قول از موسیقی "خواب دیدم" اثر "فرشاد"

 

اگه غم دنیا توویِ دلته ، از عوارض آگاهیه

 

هانی می دونی یاد کدوم پستت افتادم؟

ای سال، بری که بر نگردی (نیشخند) 

اسفند امسال چه خواهی نوشت و چه فکری خواهیم کرد. فکر می کردیم بدتر از سال 98 نشه ولی بدتر شد. با این اوضاع فقط میشه به یه چیزی ایمان پیدا کرد:

سال به سال، دریغ از پارسال.

پاسخ:
و همچنان با امید زنده‌ایم.
۱۹ تیر ۹۹ ، ۰۷:۴۳ محمدمهدی طاهری

فیلم «وقتی همه خوابیم» از بهرام بیضایی رو اگر ندیدی ببین :) 

پاسخ:
ندیدم و مرسی از پیشنهادت. می‌بینم حتمن

سلام برادر عزیزم

از وقتی کمتر می نویسم متاسفانه کمتر هم وبلاگ می خونم. راستش برای فراموش کردن یه چیزهایی خیلی خودم رو مشغول کار کرده ام. امروز اومدم وبلاگت. اما تو نبودی. احتمالا توی همون اداره ای که خیلی باهاش حال نمی کنی مشغول بودی. آرزو می کنم شرایط کاری جوری برات تغییر کنه که همیشه در محیط کار حالت خوب باشه.

پنج شیش تا پست عقب بودم. همه رو با عشق و علاقه خوندم. دوتاش رو دوبار خوندم. از اینکه متاهل شدی خوشحالم. البته تصادف قبل از عروسی حالم رو گرفت. برای تو و خانومت آرزوی خوشبختی دارم. پارسال توی نمایشگاهی یکی از دوستان مشترک وبلاگی مون رو دیدم. از تو پرسیدم. اینکه آیا خبری ازت داره یا نه. و اینکه حال دلت خوبه یا نه. گفت که نامزد کردی. خیلی خوشحال شدم. امیدوارم تنهایی همدیگه رو پر کنید.

لبخندت مستدام. 

پاسخ:
پاندای عزیزم!
چقدر خوشحال شدم کامنتت رو دیدم و چقدر انرژی داشت برام! اونم در بدو ورود به اداره‌ای که ذکرش رفت.
امیدوارم حال دلت خوب باشه‌ و زندگیت در مسیری پیش بره که آرامش داشته باشه برات.

شما هم چیزی بگویید :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">