به نام درخت بخشندهی مهربان!
يكشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۵۲ ب.ظ
مدت زمان زیادی نمیگذره از روزی که پشت نیمکتهای چوبی نشسته بودیم و میخوندیم «به دست خود درختی مینشانم / به پایش جوی آبی میکشانم...» و اون روز اصلن فکرش رو نمیکردیم که به این زودی نه جوی آبی باقی مونده باشه و نه دیگه دست مهربونی برای درختکاری! اون روزا درختای بیشتری میدیدیم دور و بر خودمون و لازم نبود تا حلقوم جنگلهای جا به جا جنگلخواری شده(!!) برونیم تا چارتا درخت سبز و سر پا ببینیم. اون روزا دیگران کاشته بودند و ما میدیدیم که «درختم کم کم آرد برگ و باری / بسازد بر سر خود شاخساری » که البته سایهسارش بر سر ما و خستگی ما بود و درخت بخشندهی مهربان برای خودش چیز زیادی نمیخواست. همین که شاخههاشو نمیشکستیم روز سیزده به در، همین که روز به روز تعدادشون کم و کمتر نمیشد و صنعت اونا رو نمیبلعید و هر روز قاچاق و زغال نمیشدن کافی بود.
مدت زیادی نمیگذره از روزی که موضوع انشامون «سرگذشت یک دانه» بود و میترسم از روزی که درختها فقط توی قصهها و خاطراتمون باشن و درست مثل دنیای انیمیشن «لوراکس» دیدن یک برگ از یک درخت واقعی آرزو بشه برامون و این دیالوگ رو توی دنیای واقعیمون بشنویم که:
-تو اینو (نقاشی یک درخت) کشیدی؟
-ازش خوشت میاد؟
-شوخی میکنی؟ معلومه که خوشم میاد! اینا معرکهن! حالا چی هستن؟
-اینها درخت هستن. درختهای واقعی! درختها قبلن در سرتاسر این شهر وجود داشتن. میگن برگ اونا از هر چیزی لطیفتر بوده... حتا لطیفتر از ابریشم! و تازه یه رایحهی بی نظیر هم داشتن.
-واو! حتا نمیتونم تصورشو بکنم!
-میدونم! خیلی باحاله! بزرگترین آرزوم توی دنیا دیدن یه درخت زندهی واقعیه که تو حیاط پشتیمون رشد کرده باشه!
میترسم از روزی که هیچ بذر و دانهای نباشه برای کاشتن. می دونید... ما عادت داریم به بهانه داشتن. ما آدمهای مناسبتی هستیم! و امروز روز درختکاریه! امروز رو غنیمت بشمریم و به دست خود درختی بنشانیم اگه امکانش رو داریم! و با عباس یمینی شریف زمزمه کنیم « شود زیر درختم سبزهزاری...»
+دیشب عاشقانههای پابلو نرودا رو یه نفس خوندم! هم عکسها و هم شعرها عالیان. به دوستداران شعر و عکس پیشنهاد میشه این کتاب.
اما پاهایت را دوست دارم
تنها از این روکه زمین را گام مینهند
که دریا و خشکی را گام مینهند
تا تو را به من برسانند...
پابلو نرودا
+ میدانی ... تمام شعرهای عاشقانه را برای تو گفتهاند و هر بار که عاشقانهای میخوانم ... و هر بار که شعری زاده میشود، غیاب تو بزرگ و بزرگتر می شود. میایستد پیش چشمانم... مثل ابر اخوان... و من تنها نظاره میکنم؛ نبودنت را... جای خالی ات را... غیابت را... و به یاد میآورم رفتنت را...
۹۵/۱۲/۱۵