ف بعد از مدتها آمد توی گروه. گفت آبان میرود. من میدانستم از قبل. گفت نمیداند خوشحال باشد یا اندوهگین. گفتم خوشحال باشد. و برای بار دوم برای ف و رفتنش خوشحال و اندوهگین شدم. ما ۱۲ نفر بودیم و ف پنجمین نفری است که میرود و احتمالن میم هم بعد از او میرود و دیر یا زود حرف زیادی از الفبا نمیماند که با آن خاطراتمان را بنویسیم.
سین جنوبی است. میداند رطب چیست و رنگینک چطور درست میشود و به هر دو تایش عشق میورزد!! سالهاست که رفته و دیروز در یک کشور دیگر با خانوادهاش دیدار کرده بود. برایش از ایران حلوا و رطب برده بودند. توی عکس میخندند. احتمالن به روزی فکر میکنند که دوباره در کنار هم باشند. برایشان خوشحالم و بغض میکنم.
سین دیگری را از از وبلاگ میشناسم. بعد از اینکه رفت توی اینستاگرام بیشتر با هم حرف زدیم. احساس میکنم سالهای زیادی است میشناسمش. خاصیت آشناییها و دوستیهای وبلاگی است که دیگر مثلشان پیدا نمیشود. تازه رفته. چند وقت پیش توی کنسرتی بود که اتفاقی دوست دیگرم نیز آنجا بود. میگوید دوست داشته بیاید بوشهر و کافهای که کنار دریاست و زمستانها مرغهای دریایی میآیند آنجا و ساحل را میگذارند روی سرشان. میگویم برگشتی بیا ولی شبانه آمدند و با لودر افتادند به جان سایهبان تمام آن کافهها. بیا ولی قول نمیدهم اینجا به شیرینی رنگینکی باشد که استوری کردهای.
توی کانالم مینویسم : وقتی یه دوست مهاجرت میکنه تو نه فقط یک دوست ، بلکه بخشی از گذشتهت رو از دست میدی.
توی اون هواپیمای بی بازگشت نه فقط یک آدم بلکه بخشی از هویت تو هم مهاجرت میکنه و برای همیشه از تو کنده میشه.
و این احساس هر بار که حرفی دارم که با الف بزنم به سراغم میآید. الف بخش بزرگی از گذشتهی من بود. دوستیای که دوران دانشجویی شروعش بود ولی با تمام شدنش تمام نشد که عمیقتر شد. تقریبن چیزی نیست که الف از من نداند. حداقل تا وقتی که بود و زیاد با هم حرف میزدیم و زیاد هم را میدیدیم. یک چیزهایی هست که فقط به او میتوانم بگویم بدون اینکه نیاز باشد هیچ چیزی را توضیح بدهم. و بعد یک جایی متوقف شد. دوستیمان تمام نشد و ادامه دارد اما بیایید بپذیریم دیگر شکلش فرق میکند. دیگر نمیتوانی وقت و بی وقت زنگ بزنی به کسی که حتا محدودهی زمانیاش با تو یکی نیست و از تمام اتفاقاتی که برایت میافتد حرف بزنی. میدانی... دیگر خیلی چیزها فرق میکند. جغرافیای لعنتی همه چیز را شکل دیگری میکند.
و این غم انگیز است. اندوهناک است. و این درد است. بی درمان، بی چاره. کم شدن دانه دانه حروف الفبا از زندگی. بعد یک جایی میرسی که دیگر حرف نمیتوانی بزنی. که جمله نمیتوانی بسازی. که دهانت باز میشود به شکل حروف بی صدا. هر دوست که میرود بخشی از تو را بخشی از قصهات را میبرد و یک روز تو میمانی و حروف در همی که شبیه هیچ واژهای نیستند. لال میشوی و ساکت. لال و اندوهگین. لال و گوشهگیر. لال و بی حوصله. لال و بی میلی به زندگی