گفتی بهار می رسد و می رسم به تو...
اکنون
در هاشور تلخی از خطوط چهرهام
خوابیدهام
بی آنکه خطی تو را کشیده باشد آرام زیر لب،
بی آنکه لبالب از حادثه
تا آنسوی مرزهای سپید
سرریز شود رفتن
بی آنکه آسودن
فکر دلبخواهی در حوالی راه شیریات باشد
و قرار نبود بخوابم
و قرار نبود بدون سرانگشتانهای از نگاه
از خوابم بیرون آمده باشی
یا در پهلوی میانی خاموشم
ردی از تماشایت نباشد
اکنون خوابیدهام
خوابی تمام ناشدنی
و عیسا نیز
به تاریخ پیوسته است.
عنوان : گفتی بھار می رسد و می رسم به تو / اما بھار رفت و زمستان شروع شد (شهرام میرزایی)
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟ ...
حمید مصدق
خیلی پخته تر از قبل می نویسید ...مدیون اوهستید؟!!:)
کاش بخونن شعر ها ومتن های اینجا رو ونظرشونو تغییر بدن!!