در ستایش موهات
از دریا نمی نویسم؛
دریا می شوم!
چی شد که انقد خسته شدیم که نای نوشتن یه پست هم نداریم؟
#این پست ، ناله نیست.
+خوبه که تو هستی.
نام تو
سرزمین امن موعود ،
نام تو
اسم اعظم عشق
.
.
.
حوادث را ورق میزنم
تا در فراسوی تاریخ
به اسم تو برسم!
«بهانه»ی معین رو بشنویم.
طرف طرز فکرش اینه که کارمند / کارگر * اگه سرش شلوغ نباشه حاشیه درست میکنه و باید هی فرت فرت کار بدی دستش که نفس نتونه بکشه
و افتخارش اینه که از یک نفر اندازهی پنج نفر کار میکشه.
برادر اون اسمش کار نیست ؛ بیگاریه!
و این شیوهی مدیریت نیست ؛ بردهداریه.
*ضمن احترام به قشر زحمتکش کارگر، ایشون کلن فرقی بین کارمند و کارگر قائل نیستن و اگه مرتب باشی و عرق از سر و روت نریزه و کفشت واکس خورده باشه یعنی کار نکردی یا کارتو درست انجام ندادی. کلن باید مثل قاطر بدویی. یکی نیست بگه اگه میخواستم اینطوری کار کنم خودمو نمیکشتم کنکور یه رشتهی خوب و یه دانشگاه عالی قبول شم و بعدش چار سال شببیداری بکشم که مدرک بگیرم. همون اول میرفتم بغل دست استاد بنایی نجاری چیزی کار یاد میگرفتم که دلم نسوزه بعد از چار سال درس خوندن باید کار سخت داشته باشم.
+فعلن نه حال رمزدار نوشتن دارم ، نه تغییر آدرس. هر کی میخواد بخونه و به هر کی میخواد بگه. خستهتر از این حرفام فعلن.
تازگی یه سریال از دوستم گرفتم به اسم westworld . یه سریال علمی تخیلی با تم هوش مصنوعی.
داستان از این قراره که شما با پرداخت پول وارد یه دنیای ساخته شده توسط انسان میشید که اونجا میتونید هر کاری خواستید بکنید. «میزبان»های این دنیا روباتهایی هستند که هیچ اختیاری از خودشون ندارن و صرفن به بازی گرفته میشن و «مهمان»ها ، انسانهایی که وارد اون دنیا میشن و ادامهی ماجرا که برای اسپویل نشدن نمیتونم بگم.
حالا سوال اینه! اگه ما اسباببازیهای westworld باشیم چی؟!
+پیشنهاد میکنم ببینید.
بعد از چند روز مرخصی برگشنم سر کاری که دوسش ندارم.
بعد از چند روز سفر برگشتم سر کاری که دوسش ندارم.
بعد از چند روز خوب برگشتم سر کاری که دوسش ندارم.
بعد از چند روز مرخصی برگشنم سر کار و میبینم کاکتوسم خشک شده.
آیا همهی اینا دلایل کافی برای خودکشی نیست؟! :))
17 ، 10 ، 9 ، 6 . توی چند ماه گذشته همینطور نوشتنم کم شده. خوندن که دیگه ... الان با 50 تا ستارهی روشن در خدمت شمام! و به وبلاگ پرشینم که نگاه میکنم میبینم هر روز مینوشتم. من {کم حرف که بودم} کم حرفتر شدم یا واژهها گم شدن یا نای نوشتن نیست؟ از چی مینوشتم قبلن؟ با کدوم واژهها؟ با کدوم حس و حال؟
و به وبلاگ پرشینم که نمیتونم وارد بشم زل میزنم به پست آخرش از متن گری کوپر ؛ «از همین می ترسم ؛ به چیزی یا کسی عادت می کنی، اونوقت اون چیز یا کس قالت میذاره. اونوقت دیگه چیزی برات نمی مونه. می فهمی چی میخوام بگم؟ اونایی که میذارن و میرن رو دوست ندارم. اینه که اول خودم میرم. اینجوری خاطر جمع تره.» و فکر میکنم چقد پر از رفتنهای ناخواستهایم.
و یاد وبلاگم توی بلاگفا میفتم. و تموم روزانههایی که پرید. و یاد روزای اول وبلاگنویسی. و یاد شعر و یاد دانشگاه و انجمن شعرش و بچههاش. کجایید؟ کجای شمال تا جنوب این سرزمین؟ چقد دلم تنگه. چقد دلم سفر میخواد...
و چقد خوبه که تو هستی.
و چقد خوبه که تو هستی.
و چقد خوبه که تو هستی.
+ به سودای تو مشغولم ز غوغای جهان فارغ (وحشی)
1+ خیلی زیاد پیش اومده که خانمها از گیرهایی که توی محیط کار بهشون میدن برای پوشش ناراحتن. خب این کاملن قابل درکه. اما فکر نکنید ما مردها خیلی راحت و آزادیم. من روز نخستی که اومدم سر کار ، طرف یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت گفت فلانی این موها رو هم فردا بریز پایین. با قلدری تمام! خب شمایی که میگید ما با مقنعه و بدون آرایش و فلان شبیه فلان میریم سر کار ، منم جوری چهرهم عوض شد بعد از مطابق میل آقایون شدن ، که حراست منو راه نداد تو. گفت ببخشید شما کارمند اینجایید؟! آخرین گیرشون هم همین دیروز به سبیلم بود! طرف خیلی زشت و بدون مقدمه چینی داره دربارهی سبیل من نظر و دستور میده. و البته لازم به یادآوریه طرف خودش اندازه چنگیز مغول سبیل داره. نمیخوام این دو تا رو مقایسه کنم یا بگم به یک میزان روی مخن. صرفن میخوام بگم این مسخره بازیا برای ما هم هست و ما هم در امان نیستیم. یعنی میخوام بگم توی یک چنین فضایی دارم کار میکنم!
2+ طرف اومده دفتر من ، یه نگاه عاقل اندر سفیه به کتابای روی میز من انداخته ، بعد با لحن تمسخر میپرسه تولستوی نداری؟ خو احمق! تو اگه تولستوی خونده بودی که یه جو شعور داشتی. یعنی میخوام بگم توی یک چنین فضایی دارم کار میکنم!
3+ توی محل کارم جابجا شدم. خوشحالم که مثل اسبابکشی خونه ، بیشترین چیزی که انتقال دادم کتابهام بود -هر چند کتاب زیادی سر کار ندارم و البته همهشون تخصصی رشتهم- و ناراحتم که باید برای کسی کار کنم که نصف همین کتابها رو ورق هم نزده. یعنی میخوام بگم توی یک چنین فضایی دارم کار میکنم!
4+ از کار جدید راضی نیستم. به شدت عصبانی و ناراحتم. کار تخصصیم رو ازم گرفتن و باید یه کار نامربوط انجام بدم. در مقابل اعتراض و حتا سوال از شرح وظایف تازه ، تهدید به اخراج شدم. یعنی میخوام بگم توی یک چنین فضایی دارم کار میکنم!
5+ سلسله مراتب اینجا جوریه که ...... . متاسفانه با سرچ اسم واقعیم همه به وبلاگم میرسن. اینم از مصایب با اسم واقعی نوشتن. هیچ احساس امنیتی ندارم اینجا و مجبورم خودسانسوری کنم. شاید یک روز از اینجا برم. حال اسباب کشی ندارم :( کسی میتونه در این مورد راهنماییم کنه؟
6+ هیچ چیز بهتر نمیشه.