یه چیزی بگم بخندیم!
به پرشین بلاگ ایمیل دادم که آقا چرا وبلاگ من نیست؟ یه جوری که انگار غیب گفته باشن جواب دادن که بله وبلاگ مورد نظر شما وجود ندارد! میگم خب پیش از ترکیدن پرشین بلاگ که وجود داشت!! دوباره پاسخ دادن که آقا مطمئنی توی پرشین وبلاگ داشتی؟ ما توی گوگل سرچ کردیم وبلاگی که میگی توی سرویس بلاگفاست! شاید سرویس رو به اشتباه یادتونه!!
حالا من موندم گریه کنم به حال آرشیو یک سال از دوست داشتنیهام یا بخندم به این پاسخ روشن!! فعلن میخوام یه استشهاد محلی جمع کنم برای پرشین که آقا ما یه وبلاگ داشتیم توی سرویس شما و به خدا که سنم برای آلزایمر زوده که سرویس رو اشتباهی رفته باشم! راستی شما خواستید دو سه تا وبلاگ توی سرویسهای گوناگون بسازید یادتون باشه آدرس و عنوان مشترک نذارید که چنین مشکلی دچار نشید!!
آهان راستی از همین تریبون 16 شهریور روز وبلاگستان فارسی رو پیش از همه به بلاگفا و پرشین که چند سال وبلاگنویسی منو پروندن و بعد از اون به شمایی که فضای وب رو قابل سکونت میکنید تبریک میگم!! حالا چه اشکال داره یکی دو روز دیرتر؟
آهان اینم بگم! با وجود فیلتر تلگرام دارم تلاش میکنم فالش رو باز هم آپدیت نگه دارم! با آهنگ. آدرسش توی نوار بالای وب هست. بیاید دور هم بشنویم!
شک ندارم چه تو جغرافیای این مرز پرگهر باشم و چه کمی آنسوتر ، اگه یه روز اسم دخترمو «ایران» بذارم بدون شک هر بار با بغض صداش میکنم. و حتا خندیدنش برام بغضالود خواهد بود... و چقد دوس دارم اسمشو ایران بذارم...
این روزا حال خوبی نداره وطن. توی این چند خط کوتاه نمیخوام از سیاست و حکومت و ... حرف بزنم. فقط میخوام دربارهی یه چیز حرف بزنم ؛ امید!
حالی که این روزها وطن داره و اصلن کاری ندارم از کجا ریشه میگیره برای خراب کردن حال هر کدوم از ما کافیه. هر کدوم از ما هزار تا دغدغه داریم... هزار تا برنامه ریز و درشت داشتیم و داریم و با این وضعیتی که پیش اومده معلوم نیست سر از کجا درمیارن. اما یک چیز رو خوب میدونم. انسان شرایط خیلی بدتر از اینها رو میتونه تحمل کنه اگر و تنها اگر امیدوار باشه. چیزی که ما رو از پا درمیاره در نخستین مرحله ناامیدیه. من منکر شرایطی که درگیرش هستیم و امیدوارم بهتر بشه نمیشم. منکر تاثیر کمبود بعضی کالای ضروری روی کیفیت زندگی نمیشم. منکر مسئولیت مسئولان برای کنترل بازار و ... نمیشم اما اینجا صرفن دارم از خودمون حرف میزنم. خیلی وقتا باید از درون خودمون به جنگ حوادث بریم. و الان به نظر من نخستین کاری که باید بکنیم اینه که نذاریم موج اخبار بد امیدمون رو از ما بگیره و ما هم زنجیرهی انتقال اخبار بد باشیم. یادمون باشه انسان حتا شرایط جنگ رو هم دووم میاره. یادمون باشه خودمون به جنگ با خودمون برنخیزیم. یادمون باشه هوای امید هم رو داشته باشیم.
یادمون باشه شاید گرونی و دلار افسار گسیخته و کمبود و تحریم و حتا جنگ ما رو نکشه اما ناامیدی و افسردگی خیلی زود له و نابودمون میکنه.
مواظب خودتون و دور و بریهاتون باشید.
دوست داشتم این جمله رو در پاسخ رییس سابقم بگم که گفت خوبی؟ راحتی؟ و ادامه داد حس میکنم یه آرامشی توی چهرهت هست که پیشتر نداشتی. میخواستم بگم در اینکه پیش تو آرامش نداشتم و هر ساعت یه بحران داشتم که شکی نیست ولی الانم همچین خوب نیستم و فقط پوستم کلفت شده. میخواستم بگم لازم نیست عذاب وجدان داشته باشی که تو مسببشی. مثل همون روزای اول که تا منو دیدی اعلام برائت کردی که فکر نکنی تقصیر من بودهها! تصمیم در سطوح بالای سازمان گرفته شده و میخواستم بگم باشه بابا تو خیلی خوبی و خیلی چیزای دیگه که...
دوست عزیزی بهم پیام داده که حال وبلاگ پرشینت خوب نیست. اصلن مگه شما دسترسی دارید بهش؟ من آخرین باری که تلاش کردم سری به خاطراتم بزنم نه به وبلاگم دسترسی داشتم ، نه به پنل کاربریش که اینجا دربارهش نوشتم. و البته حسابی دمغ شدم. توی پرشین دفترچه یادداشت خوبی از چیزایی که دوست داشتم ساخته بودم. ایمیل هم دادم به دوستان پرشین اما دریغ از یه اپسیلون توجه... خلاصه که مرسی که احوال وبلاگم رو بهم خبر دادین. من بازم تلاش میکنم ببینم میتونم راه به جایی ببرم یا نه...
و دلتنگم. دلتنگ خوندنتون. به معنی واقعی دلم برای وبگردیهام و پیدا کردن دوستای تازه و خوندن قدیمیها تنگ شده. دیروز تلاش کردم یه وقت آزاد پیدا کنم و بخونمتون. فقط دو تا از دوستای قدیمی رو خوندم... بخش زیادی از نبودنم به خاطر تغییر شرایط کاری و خستگی کارمه. بخش زیادیشم به حالم برمیگرده. وبلاگها هم مثل کتاب و فیلما به کارهای انجام نشده پیوستن که هر بار براش برنامه میریزم و انجام نمیشه. و البته در مورد دنیای پشت مانیتور این مسئله فقط در مورد وبلاگ نیست. کلن پشت مانیتور نمیشینم...
ولی من خوبم... برام بنویسید. از خودتون... از حالتون... و برام انرژی بفرستید که برگردم به دنیای خوب وبلاگنویسی. :)
زدم کنار
و برای پروانه ای که لای برف پاک کن گیر کرده بود
یک دل سیر زار زدم
و پروانه
مادرم بود که درد می کشید و غصه می خورد
عشقم که ازم دور بود و غصه میخورد
دوستم که تازه از ایران رفته بود و غصه میخورد
و ...
و...
بهانه برای گریه زیاد داریم...
یک) من هنوز مثل یه کودک چند ساله سرمو میذارم رو پای مامانم و به رویاهام فکر میکنم. هنوزم نوازش دستای خستهی مامانم رو با دنیا عوض نمیکنم. اما...
این بار که توی افق نگاهم زل زدم به پیشونیش... به صورتش... به چشماش... این بار چروکای روی صورتش خیلی بیشتر و عمیقتر اومدن توی چشمم. خیلی محکمتر زدن توی گوشم که آآآآآآی آدم بیخبر... مادرت خیلی از چیزی که فکر میکنی پیرتر و رنجورتره. نمیدونم من انقد عمیق نشده بودم یا چینهای بیرحم پیری یک شبه به زیبایی مادرم هجوم آوردن. یا درد ... همین دردایی از خشکی عصب یا رگ یا این اسمایی که پزشکا روی دردای ما میذارن انقد بیرحمانه نشستن روی صورت بهشتیش. یه سیلی محکم خورد توی گوشم که خیلی بیشتر قدر بدونم بودنش رو. یه غم نشست توی دلم که هیچ جوره آروم نمیشه. یه بغض که گوله شده توی گلوم و مثل یه گوله برف که قل بخوره پایین ، هی بزرگتر و بزرگتر میشه...
دو) فعلن دو رو نمینویسم. ترجیح میدم برم یه زنگ به مامانم بزنم...
تکرار نامت را
از من نگیر!
شعر من از حروف نام تو
عاشقترینِ معاصرهاست!
نام تو
پر از ترانههای معین ؛
عاشق!
پر از عطر لالایی مادرم ؛
آرام...
حروف نام تو
کلام آغاز عشقند
که بر جانم نشستهاند!
پیشترها که پرشین بودم یکی از پستهای ثابتم عکس بود. عکسهایی که یا خودم گرفته بودم یا کارهای دیگران بودن. اون روزا خیلی بیشتر پیگیر عکاسی بودم و با شوق بیشتری دنبالش میکردم. تازه دوربین خریده بودم و مصمم بودم یه عکاس خوب بشم. که البته این فقط در حد همین «دوست داشتن» موند و هیچ وقت به جایی فراتر از یک «علاقهمند به عکاسی» نرسیدم. هوزم دوست دارم روز به روز بیشتر تجربه کنم اما آخرین باری که دوربین دست گرفتم رو یادم نمیاد. تغییر شرایط کاری و بیشتر شدن مشغلهها باعث شد دوربین بشه یه وسیلهای که فقط توی سفر استفاده میکنم. و در مورد وبلاگ هم اتفاقاتی افتاد که آپلود عکس برام سخت شد. یا نت محدودی که داشتم وبگردی و پیدا کردن عکسهای خوب برای اشتراک گذاشتن رو خیلی سخت کرد...
همهی اینا رو گفتم که امروز دعوتتون کنم [در ادامهی مطلب] چن تا عکس ببینید. چن تا عکس سیاه و سفید که همگی با گوشی گرفته شدن. دوست دارم حسی که عکسها بهتون میدن رو برام بنویسید.
یا اگه دوست داشتید و برای هر عکس یه کپشن یا قصه نوشتید توی وبلاگ پستش میکنم.
تمام ماجرا همین است،
مدام باید مست بود،
تنها همین.
باید مست بود تا سنگینی رقتبار زمان
که تورا میشکند
و شانههایت را خمیده میکند را احساس نکنی،
مادام باید مست بود،
اما مستی از چه؟
از شراب از شعر یا از پرهیزکاری،
آنطور که دلتان میخواهد مست باشید
و اگر گاهی بر پلههای یک قصر،
روی چمنهای سبز کنار نهری
یا در تنهایی اندوهبار اتاقتان،
در حالیکه مستی از سرتان پریده یا کمرنگ شده، بیدار شدید
بپرسید از باد از موج از ستاره از پرنده از ساعت
از هرچه که میوزد
و هر آنچه در حرکت است،
آواز میخواند و سخن میگوید
بپرسید اکنون زمانِ چیست؟
و باد، موج، ستاره، پرنده،
ساعت جوابتان را میدهند.
زمانِ مستی است
برای اینکه بردهی شکنجهدیدهی زمان نباشید
مست کنید،
همواره مست باشید،
از شراب از شعر یا از پرهیزکاری،
آنطور که دلتان میخواهد
شارل بودلر