از روزها
دیروز ساعت هفت و ربع بیدار شدم تا به قرار با دوستی برسم که بعد از حدود شش سال آزگار میدیدمش. یکی از بچههای نیک دانشگاه که طرحش رو افتاده شهر ما و احتمالن یکی دو سالی مهمون ماست. چقدر بزرگ شدیم هر دو تامون!! دوست من! دوست هم دانشگاهی من! انگار همین دیروز بود که توی کانون شعر دانشگاه داشتیم شعر نقد میکردیم و میدویدیم برای گرفتن مجوز شب شعر و آماده کردن سالن و ... و حالا داریم از زندگی کاری و تاهل و دوری از زن و زندگی و طرح اجباری و خدمت حرف میزنیم! چقدر بزرگ شدیم لعنتی! و چقد خوب که مثل همون روزا کلی حرف داریم برای زدن! قرار گذاشته بودیم بریم یه کافهای که دیروزش با خانمم رفته بودیم و توی پیجشون ساعت کاری رو از هشت صبح نوشته بود و وقتی یه بیست دقیقهای منتظر موندیم و باز نشد که نشد رفتیم یه صبحانه فروشی که اگر چه فضای کافهای نداشت که نمیشد زیاد بشینیم و گپ بزنیم اما املتای خوشمزهای داشت! البته باعث خیر هم شد و نصاب پردهی بدقول رو دیدیم و خفتش کردیم که بیاد و پردهی خونه دوست رو نصب کنه!!
دیروز ساعت هفت و ربع بیدار شدم و به جز یکی دو ساعتی که عصر خوابیدم هنوز بیدارم! به لطف قهوهای که ساعت 12 شب خوردم و حالا هم بیدار و هوشیارم ، هم خستهام ، هم عرق سرد روی تنم نشسته! تنها چیزی که از خدا میخوام اینه که ساعت کاری بگذره و برم یه دل سیر بخوابم! ولی عجب قهوهای بود و البته منم تقریبن سه کاپشو خوردم! اسپرسو!
از روزها چه میماند؟
تنها
چیزی که نوشتهام.
چه قدر خوب
ممنونیم از این دوست که حال خوش بهتون هدیه داده...
بعد قهوه یک ویتامین ب 300 هم میخورین سرحال سرحال می موندین ...:)