در شب/های بی/پایان
ته کیف پولم بود.
عکس سه در چارت با تموم معصومیت و دخترانگیش کز کرده بود کنار عکس بچگیهام توی کیف بی پول و هیچی نمیگفت. یا من نمیشنیدم؟ شایدم به زبون بچگیهام یه چیزایی میگفت که من متوجه نمیشدم.
آخرین باری که حرف همو نفهمیدیم شبی بود که به خاطر دیر برگشتن جریمه شدم و تا یه ماه نمیذاشتن حتا مرخصی شهری برم. کارت تلفنم تموم شده بود و باید یکی دیگه میگرفتم. دویدم تا دکهی سر خیابون. دو سه نفر که جلوم بودن پنجرهی دکه رو اشغال کرده بودن و پا به پا شدن من تاثیری نداشت. مثل یه بچه توی صف نون که قدش به آدم بزرگا نمیرسه درمونده ایستاده بودم. یکی از مشتریا داشت با حوصله مجلهها رو ورق میزد و اون یکی حین روشن کردن سیگارش با دکهچی گرم گرفته بود و داشت دربارهی یه چیز بیخود حرف میزد و بلند بلند میخندید.
-این روزنامه رو حساب کن.
و راهش رو کشید و رفت.
-یه کارت تلفن بدین بی زحمت.
بوی سیگار مشتری دوم خورد توی صورتم. صورت به صورت من ایستاده بود و خیال تکون خوردن نداشت. دستمو دراز کردم و پول کارت رو گذاشتم روی روزنامهها.
تا باجهی تلفن دویدم. کارت تلفنی که توی اون سرما توی دستم خیس شده بود رو گذاشتم توی تلفن کارتی. رد کارت روی دستم خط کشیده بود. و بعد دیر شده بود.
دلم رادیویی میخواست که وقتی موجشو میچرخونم برسه به یکشنبه ی غمانگیز و همه چیز همون جا کات بخوره. اما آوردن رادیو توی پادگان ممنوع بود و اگه سر چنین چیزایی بازداشت میشدم ممکن بود به عروسیت نرسم.
ممکنه به عروسی نرسم؟ دستی به قنداق سرد تفنگ کشیدم و به پاسم ادامه دادم. از سرما همه جا یخ زده بود. از سرما همه چیز یخ زده بود. سنگهای روی زمین، سیمهای خاردار، آدمهای توی آسایشگاه،جوخههای اعدام، سرهنگها ... . حتا گلوله ها گیر کرده بودن توی گلوی تفنگ و از سرما جنب نمیخوردن.
تا صبح راه درازی بود. فردا هوا گرمتر میشد. حتمن گرمتر میشد.
#از نوشتههای قدیمی