احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

از اینجا ---->> http://hanihastam.blog.ir/ <<----

احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

احتمال اینکه خودم باشم

روزنوشت های یک عدد آدمِ علاقه مند به کتاب، فیلم، موسیقی، دریا و دیگر چیزهای خوب!
شاید کمی تا قسمتی شاعر
و اینکه "نوشته های وبلاگ صرفن از تجربه های شخصی من نیستن و ممکنه فقط قصه باشن."

http://goo.gl/yhqVFL

t.me/falshemood

پیام‌های کوتاه
  • ۱۳ مهر ۹۵ , ۱۳:۱۵
    413
آخرین مطالب
حرف‌های شما
  • ۲۱ آبان ۰۲، ۱۱:۳۰ - بانوچـه ⠀
    :(

گفتی بهار می رسد و می رسم به تو...

چهارشنبه, ۱ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۳۳ ق.ظ

اکنون

در هاشور تلخی از خطوط چهره‌ام

خوابیده‌ام

بی آنکه خطی تو را کشیده باشد آرام زیر لب،

بی آنکه لبالب از حادثه 

تا آن‌سوی مرزهای سپید 

سرریز شود رفتن

بی آنکه آسودن

فکر دلبخواهی در حوالی راه شیری‌ات باشد

و قرار نبود بخوابم

و قرار نبود بدون سرانگشتانه‌ای از نگاه

از خوابم بیرون آمده باشی

یا در پهلوی میانی خاموشم

ردی از تماشایت نباشد

اکنون خوابیده‌ام

خوابی تمام ناشدنی

و عیسا نیز

به تاریخ پیوسته است.


عنوان : گفتی بھار می رسد و می رسم به تو / اما بھار رفت و زمستان شروع شد (شهرام میرزایی)

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۵/۱۰/۰۱
هانی هستم

یادداشت‌های شما (۷)

کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟ ...

حمید مصدق


خیلی پخته تر از قبل می نویسید ...مدیون اوهستید؟!!:)

کاش بخونن شعر ها ومتن های اینجا  رو ونظرشونو تغییر بدن!!



پاسخ:
ممنونم از نظر لطفتون :)

به قول مریم حیدرزاده؛
شعرهای پراکنده ی من مال کسی نیست...
و عیسی نیز به تاریخ پیوسته! عالی بود...
پاسخ:
ممنونم :)
۰۱ دی ۹۵ ، ۱۷:۱۶ اسپریچو ツ
خب هنوز تا بهار خیلی مونده(((:
پاسخ:
اینجا همیشه شب رفته و شب آمده...
ولی بازم منتظر می مونیم. عمری دگر بباید بعد از وفات ما را!!
۰۱ دی ۹۵ ، ۱۷:۱۷ اسپریچو ツ
منظورم بهار بعدی بود تازه الانم پاییز رفت نه بهار :|
پاسخ:
:))
۰۱ دی ۹۵ ، ۲۱:۵۴ ** سیلاک **
بلای عشق خدایا ز جان ما برگیر
که جان من دل از این کار برنمیگیرد...

خوبه که شعرهاتون رو اینجا می نویسید :))) عالی بود 
پاسخ:
ممنونم :)

مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم

تو را می‌بینم و میلم، زیادت می‌شود هر دم

به سامانم نمی‌پرسی، نمی‌دانم چه سر داری

به درمانم نمی‌کوشی، نمی‌دانی مگر دردم

 

نه راهست این که بگذاری مرا در خاک و بگریزی

گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم

ندارم دستت از دامن، بجز در خاک و آن دم هم

که بر خاکم روان گردی، به گیرد دامنت گردم

 

فرو رفت از غم عشقت دمم، دم می‌دهی تا کی

دمار از من برآوردی، نمی‌گویی برآوردم

شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می‌جستم

رخت می‌دیدم و جامی هلالی باز می‌خوردم

 

 کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت

نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم 

تو خوش می‌باش با حافظ، برو گو خصم جان می‌ده

چو گرمی از تو می‌بینم، چه باک از خصم دم‌سردم


پاسخ:
حافظ جان
ممنونم :)

و قرار نبود بدون سرانگشتانه‌ای از نگاه

از خوابم بیرون آمده باشی..

شما هم چیزی بگویید :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">