روستای قدیمی عزیزم
هر یاد از خانه
مثل خار فرو میرود
کوبایاشی ایسّا
کلید میندازم و وارد دفترم میشم.
همیشه بعد از مرخصی ، برگشتن سر کار سخته و این چیزیه که هر بار تکرار میشه ... بعد از این همه سال!
میشینم پشت میز و به برگای زامفولیام که داره زرد میشه نگاه میکنم. بهش آب میدم و یه قلپ هم خودم.
کارتابل داخلی رو باز میکنم و خدا خدا میکنم پیام تازهای توی باکسم نباشه. پیام تازه یه دردسر تازه است. وقتی میبینم نیست یه نفس راحت میکشم و به صندلی تکیه میدم. هنوز چند دقیقهای نگذشته که همه چی میلرزه. از جام تکون نمیخورم تا تموم بشه.
سامانه پرسنلی رو چک میکنم. ارزیابی 403 بالاخره گزارش شده. با تمام ماجراهایی که اینجا هست و نوع ارزیابی و آدمی که نمره داده توقع رتبهی خاصی ندارم و حدسم درسته. لعنتی میفرستم و رفت و آمدها و مرخصیها و ... چک میکنم. از اول سال 5 روز مرخصی گرفتم. یه نگاه به مرخصیای سالای قبلم میندازم که در بهترین حالت تونستم 15 روز از مرخصی سالانه رو استفاده کنم و بقیهش رفته به امان خدا. توی تمام این سالا به جز یکی دو مورد همیشه سر مرخصی گرفتن با مدیرای مختلفی که باهاشون کار کردم مشکل داشتم. انگار ارث باباشونه! ته اونم وضعیت ارزیابی!
از چت چیپیتی میپرسم چطور میشه این محیط کاری رو تحمل کرد؟ یه سری راه حل بهم میده که به درد مملکت خودشون میخوره نه ما جهان چندمیهای فلک زده! دل دل میکنم هیستوری چت رو پاک کنم یا نه... یه چیزایی توی کانالم مینویسم و با لرزهی بعدی میرم واسه خودم چایی میریزم که لااقل چای نخورده از دنیا نرم!
+فانتزی جدیدم که البته خیلی هم جدید نیست و فقط دیشب سر یه چیزی باز بهش فکر کردم داشتن کتابفروشیه. حتا اسمشم انتخاب کردم. ولی فقط فانتزیه و مثل هزار تا چیز دیگه فانتزی میمونه. حداقل توی این یکی زندگیم. واقعن یه زندگی کم نیست؟ عادلانهتر نبود که چند بار زندگی کنیم؟
+رفتم یه کتاب واسه خواهرزادهم بگیرم و ...! کتابی که میخواستم رو از دو تا مترجم داشت و به جرات میگم حجم یکی دو برابر دیگری بود! مگه میشه انقد اختلاف توی ترجمه یه متن؟! صاحبنظران بگن عادیه؟
یک ) صبح مثل یک آدم خودآزار رفتم و یکی از گروههای چت قدیمی رو باز کردم و نشستم به خوندن. یه گروه سه نفره. آخرین پیامش برمیگشت به سال 97! چقدر جوانتر بودیم! چقدر از همه چیز حرف زده بودیم. چقدر خندیده بودیم و چقدر غصه خورده بودیم! چقدر با هم ندار بودیم و از همه چیز هم خبر داشتیم! به میم پیام دادم که داشتم گروه رو میخوندم و چقدر دلم برایش تنگ شده. گقت چقدر عجیب که من هم توی بیخوابی دیشبم به شما فکر میکردم! کمی حرف زدیم و حال و احوال و با دیدن فیلم دخترش که حالا خانمی شده کمی از اندوهم کم شد. به سین که دیگر ایران نیست و آخرین بار سال 401 و کوتاه دیدمش پیام دادم و حالش رو پرسیدم. کمی حرف زدیم و خداحافظ تا گفت و گوی کوتاه بعدی. غمگینم! و این تازه حاصل شخم زدن خاطرات آدمهاییه که هنوز توی زندگیمون هستن و رابطه داریم. اصلن شاید اگه هیچ رابطهای نداشتیم کمتر اندوهناک بود تا اینکه اینطور بود و نبود؟ نمیدونم!
دو ) امروز خیلی غمگینم. چقدر آهنگهای گروه او و دوستانش فاز خاصی داره. چقدر به شنیدن هزار بارهشون نیاز دارم! چقدر نیاز دارم الان توی یه فضای نامتناهی باشم و هیچ چیز نباشه جز سکوت یا فقط آهنگهای او و دوستانش. یا بی کلامهای اولافر آرنالدز! یا جوئپ بوینگ! چقدر میخوام از آدما دور باشم. چقدر دلم برای دیدن بعضیا تنگ شده. چیه این تناقض؟ چیه این آدمی؟ چیه این حس و حال؟
سه ) غمگینم و این غم انگار هزار ساله با منه. که ما در رنج آفریده شدیم انگار! که ژنتیک میگه آدمی رنج و درد نیاکانش رو به ارث میبره! که غم با ما زاده شده انگار! کجاست جای آرامش؟
یک ) بهمن 403 رفتیم کنگ. بعدش با چه دردسری عکساش رو آپلود کردم که سفرنامه بنویسم! و یک قسمت نوشتم. قسمت دوم هم چندان طولانی نبود. ولی شور و حال کو؟ ننوشتم. به همون دلیل که پیج اینستاگرام بیژن جلالی که خیلی دوسش دارم و با عشق ساختمش رو دیر به دیر آپدیت میکنم با اینکه بازخوردهای خیلی خوبی میگرفتم! چه بگویم؟ مجال کو؟
دو ) اگه بخوام از شرایط زندگیم بگم اینطوریه که یک شغل دارم با درآمدی که به نسبت خوبه و همسری که دوسش دارم اما حس میکنم خوشحال نیستم! این بزرگترین اعترافیه که میتونم بکنم! چرا خوشحال نیستم؟ نمیدونم! حتا گاهی وقتا صبحا از خواب که بیدار میشم دوست دارم زمین دهن باز کنه و بمیرم ولی نرم سر کار! دوست نداشتن کار تاثیر داره در خوشحال نبودنم؟ قطعن! تمام ماجراست؟ اصلن. پس چیه؟ نمیدونم؟
سه ) یه دفتر سالنامه طور خریدم که هر صفحه (هر روزش ) پنج ردیف داره. برای پنج سال! یعنی برای هر روز میتونی دو سه خط بنویسی و یادداشتهای پنج سالت برای هر روز رو زیر هم و توی یه صفحه داشته باشی!! پنج فاکینگ سااااال!! کجام پنج سال دیگه؟ خوشحالم؟
چار) هفتهی پیش رفتیم شمال! خانوادگی. یه جای خوب ، با آب و هوای جنوبی پسند ؛ ابر و بارون!! خیلی خوش گذشت و از زمان کنده شده بودم! تو راه برگشت اصفهان توقف کردیم. رفتیم نقش جهان. چقدر دوست دارم یه روز برم اونجا و صدای زنگونه اسب نشنوم! نمیذاره لذت ببری از فضایی که از شهر دورت میکنه!! حتا غمگینم میکنه دیدنشون. چند تا از عکساش رو گذاشتم توی کانالم. خوشحال بودم؟
پنج) عکسای سفر کنگ که نذاشته بودم رو میذارم در ادامهی مطلب لااقل یه استفادهای ازشون کرده باشم.
به محمد (صاحب اقامتگاه) گفتم میدونی مشکل چیه؟ اینه که من وقتی دربارهی کنگ و جاهای دیدنیش جست و جو میکنم جز یه سری سایتهای فروش بلیت و رزرو اقامتگاه که عمومن جاهای شاخص و دم دستی رو معرفی کردن چیزی نمیبینم و کلن فقط یه سفرنامه پیدا کردم که اتفاقن خیلی کمکم کرد برای برنامهریزی سفر و این دقیقن چیزیه که جاش خالیه ؛ سفرنامهها و تجربههای واقعی از آدمهای واقعی و نه متنهای کپی پیست شدهی تولید شده با هوش مصنوعی. شاید یه روزی یه سایت زدم و از آدما دعوت کردم بیان سفرنامههاشون رو بنویسن...
کنگ از چابهار شروع شد!! اینطوری که قرار بود بریم چابهار و از اونجایی که چابهار بیش از بیست ساعت باهامون فاصله داشت و پرواز مستقیم و حتا غیر مستقیم برای زمان مورد نظر ما نداشت به پیشنهاد دوستم که قبلن کنگ رو دیده بود قرار شد بریم کنگ.
بندر کنگ یه شهر تاریخیه که به گفتهی ویکیپدیا بیش از سه هزار سال قدمت داره و البته شهر فعلی کنگ حدود 400 سالشه. جزء شهرستان لنگه است و حدود دو ساعت با بندرعباس فاصله داره.
ما حدود ظهر به لنگه و اقامتگاهمون رسیدیم. محمد پرسید اول چای میخورید یا میرید ناهار و برمیگردین؟ ترجیحمون ناهار بود و رفتیم رستوران بوم مسی که نخستین غذای محلی کنگ رو امتحان کنیم. (بوم مسی یه کشتی تجاری بوده که از کنگ تا افریقا میرفته. به گفتهی پدر محمد معمولن مرسوم نبوده که توی بومای قدیمی از مس استفاده کنن اما صاحب این بوم چون هم خیلی بهش علاقه داشته و هم پولشو داشته میده بدنهی کشتی رو مسی کنن. البته جای دیگه خوندم که چون خیلی بزرگ بوده و بخش زیادیش توی آب قرار میگرفته اون قسمت رو ورقههای مسی زدن. توی جنگ جهانی دوم در حالی که عازم افریقا بودن زیر دریایی ژاپنی (یا آلمانی) بهشون حمله میکنه و به قولی فقط 29 نفر زنده میمونن که بعد از 14 روز سرگردانی روی آب و تخته پارهها به سومالی میرسن و نهایتن بعد از 8 ماه برمیگردن خونه. آخرین بازمانده این سفر سال 1400 فوت کرد) . «گوبولی» اولین آشنایی ما با ذائقهی کنگ و هرمزگان بود. البته برای من که قبلن مجبوس عربی خورده بودم طعم چندان غریبهای نبود. البته صرفن از نگاه ادویهای بودنش. گوبولی گوشت غذایی است با تکههای گوشت که دور بشقاب برنجی که ادویهای هست چیده شده. البته نخود و سیبزمینی هم توی این بشقاب دیده میشه. توی دستور پختش به جای گوشت تکهای از چرخ شده هم استفاده میکنن. توی ترکیب ادویهش که شناسهی این غذا هست از زیرهی سیاه و سبز ، هل ، میخک ، بادیان ستارهای و فلفل استفاده میشه. طبیعتن غذا تا حدی تنده و ممکنه برای کسی که حساسیت زیادی به تندی داره مناسب نباشه. خانم گوبولی سفارش داد و من قلیه ماهی. یه جنوبی همیشه قلیه ماهی رو به هر چیزی ترجیح میده :))) البته که طرفدار مزههای جدید هستم و قلیه ماهی رو به این دلیل سفارش دادم که ببینم با قلیه خودمون چه تفاوتی داره!
کیفیت غذای بوم مسی خوب بود. فضای رستوران معمولی و محلیه و کلن توی کنگ نباید انتظار رستوران لوکس داشته باشید و معمولن شکل و شمایل رستورانها شبیه همه و بیشتر از فضا باید دنبال کیفیت غذا باشید.
بوم مسی فاصلهی زیادی با اقامتگاه نداشت و از اونجا که بیرون اومدیم رفتیم بافتگردی که توی تاریخ قدم بزنیم. بافت تاریخی کنگ طبق ویکیپدیا حدود یک دوازدهم شهر رو تشکیل میده. شهری پر از بادگیرهای بلند و درهای چوبی. توی بافت هم خونههای حفظ شده میبینید هم خونههای مدرن و جدیدی که به شکلی ناهمگون سر از میون تاریخ بلند کردن. تصمیم داشتیم باز هم برگردیم توی بافت و برای همین گردش رو خلاصه کردیم که برگردیم اقامتگاه و با محمد معاشرت کنیم.
بعد از خوردن چای از محمد پرسیدیم خب! کجا بریم؟ و ادامه دادم من یه لیست درست کردم از جاهایی که باید بریم ببینیم و کمکی که ازت میخوایم اینه که اولن بگی کجاها ارزش رفتن داره و اینکه کجاها توی یه مسیرن که برنامهشون رو بچینیم. رفتم و کاغذ پرینت شده رو آوردم و گذاشتم جلوش و نشستیم به نوشتن برنامه. پیشنهاد داد که برای روز اول _که در واقع چیز زیادی ازش نمونده بود_ قلعهی پرتقالیها ، مسجد دو طبقه و موزه آب انبار رو ببینیم.
چای حسابی چسبید و این وسط با چن تا از مهمونای دیگهی اقامتگاه هم آشنا شدیم. من فکر میکنم اقامتگاههایی که این فضا رو ایجاد کردن که مهمونا بتونن با هم ارتباط بگیرن کلن در یه سطح دیگری قرار میگیرن و این دومین جایی بود که این جو رو میدیدم. صد البته آدما متفاوتن و ممکنه هر کسی این فضا رو دوست نداشته باشه و بعضی از مهمونا اصلن ارتباط نمیگیرن ولی معمولن این جور جاها بعد از مدتی مهمونای خاص خودشون رو پیدا میکنن. کسانی که چند باره به اونجا برمیگردن.
یه کم استراحت کردیم و باز هم پیاده راه افتادیم به سمت قلعهی پرتغالیها. البته توی هرمز و قشم هم قلعهی پرتغالیها داریم. کلن این بزرگواران ید طولایی در استعمار داشتن و جنوب رو بی بهره نذاشتن! از قلعه پرتغالیهای کنگ چیز زیادی نمونده و فکر میکنم روزی که ما رفتم بخشی از آثارش هم به خاطر بالا بودن دریا زیر آب بود. آفتاب داشت پایین میرفت و عکس یادگاریهامون رو گرفته بودیم که راه افتادیم سمت اقامتگاه. نیمههای راه بودیم که گفتیم بیاید مسجد دو طبقه رو هم ببینیم. خلاصه از گوگل مپ یاری جستیم و قدم زنان راه افتادیم سمت مسجد.
این وسط 2 تا سگ هم که از اقامتگاه تا قلعهی پرتغالیهای پیچیده بودن تو پر و پای و ما و به سختی ولمون کرده بودن باز ما رو دیدن و باز روز از نو روزی از نو! تا خود بقایای مسجد ولمون نکردن! و در این «بقایای مسجد» دردی هست بزرگ! این مسجد در سالهای اخیر از زیر خاک بیرون کشیده شده و مسجد دو محرابه هم بهش میگن. بعضیا میگن قدمتش به قاجار میرسه و عدهای هم میگن سلجوقی. البته در مورد کاربریش شک دارن و میگن شاید کاروانسرا یا تجارتخانه بوده. و شاید به مسجد تغییر کاربری داده. و درد اینه که همینطور بدون هیچ حفاظ و نگهداریای رها شده و اثری این چنین که میتونه بخش مهمی از تاریخ و فرهنگ باشه انگار برای کسی اهمیت نداره. و اینجا اولین تاسف و اندوه من در کنگ بود. خورشید غروب کرده بود که دل از تاریخ کندیم و راه افتادیم سمت اقامتگاه.
ف بعد از مدتها آمد توی گروه. گفت آبان میرود. من میدانستم از قبل. گفت نمیداند خوشحال باشد یا اندوهگین. گفتم خوشحال باشد. و برای بار دوم برای ف و رفتنش خوشحال و اندوهگین شدم. ما ۱۲ نفر بودیم و ف پنجمین نفری است که میرود و احتمالن میم هم بعد از او میرود و دیر یا زود حرف زیادی از الفبا نمیماند که با آن خاطراتمان را بنویسیم.
سین جنوبی است. میداند رطب چیست و رنگینک چطور درست میشود و به هر دو تایش عشق میورزد!! سالهاست که رفته و دیروز در یک کشور دیگر با خانوادهاش دیدار کرده بود. برایش از ایران حلوا و رطب برده بودند. توی عکس میخندند. احتمالن به روزی فکر میکنند که دوباره در کنار هم باشند. برایشان خوشحالم و بغض میکنم.
سین دیگری را از از وبلاگ میشناسم. بعد از اینکه رفت توی اینستاگرام بیشتر با هم حرف زدیم. احساس میکنم سالهای زیادی است میشناسمش. خاصیت آشناییها و دوستیهای وبلاگی است که دیگر مثلشان پیدا نمیشود. تازه رفته. چند وقت پیش توی کنسرتی بود که اتفاقی دوست دیگرم نیز آنجا بود. میگوید دوست داشته بیاید بوشهر و کافهای که کنار دریاست و زمستانها مرغهای دریایی میآیند آنجا و ساحل را میگذارند روی سرشان. میگویم برگشتی بیا ولی شبانه آمدند و با لودر افتادند به جان سایهبان تمام آن کافهها. بیا ولی قول نمیدهم اینجا به شیرینی رنگینکی باشد که استوری کردهای.
توی کانالم مینویسم : وقتی یه دوست مهاجرت میکنه تو نه فقط یک دوست ، بلکه بخشی از گذشتهت رو از دست میدی.
توی اون هواپیمای بی بازگشت نه فقط یک آدم بلکه بخشی از هویت تو هم مهاجرت میکنه و برای همیشه از تو کنده میشه.
و این احساس هر بار که حرفی دارم که با الف بزنم به سراغم میآید. الف بخش بزرگی از گذشتهی من بود. دوستیای که دوران دانشجویی شروعش بود ولی با تمام شدنش تمام نشد که عمیقتر شد. تقریبن چیزی نیست که الف از من نداند. حداقل تا وقتی که بود و زیاد با هم حرف میزدیم و زیاد هم را میدیدیم. یک چیزهایی هست که فقط به او میتوانم بگویم بدون اینکه نیاز باشد هیچ چیزی را توضیح بدهم. و بعد یک جایی متوقف شد. دوستیمان تمام نشد و ادامه دارد اما بیایید بپذیریم دیگر شکلش فرق میکند. دیگر نمیتوانی وقت و بی وقت زنگ بزنی به کسی که حتا محدودهی زمانیاش با تو یکی نیست و از تمام اتفاقاتی که برایت میافتد حرف بزنی. میدانی... دیگر خیلی چیزها فرق میکند. جغرافیای لعنتی همه چیز را شکل دیگری میکند.
و این غم انگیز است. اندوهناک است. و این درد است. بی درمان، بی چاره. کم شدن دانه دانه حروف الفبا از زندگی. بعد یک جایی میرسی که دیگر حرف نمیتوانی بزنی. که جمله نمیتوانی بسازی. که دهانت باز میشود به شکل حروف بی صدا. هر دوست که میرود بخشی از تو را بخشی از قصهات را میبرد و یک روز تو میمانی و حروف در همی که شبیه هیچ واژهای نیستند. لال میشوی و ساکت. لال و اندوهگین. لال و گوشهگیر. لال و بی حوصله. لال و بی میلی به زندگی
ساعت 3 و 20 دقیقه شب است. تازه یک ساعتی میشود که خوابم برده که ساعت زنگ میزند. دستم سریع به گوشی میرود که پیش از بدخواب شدن همسرم زنگ را در نطفه خفه کنم. تا حدی موفق هم میشوم. به جز اینکه شبهای اینچنین سحر بیدار شدن و زدن به دل جاده برای رسیدن به محل کار بیخوابی میزند به سرم ، چند شب است خواب راحت ندارم. شبها دراز که میکشم توی تخت آنقدر وول میخورم که ملافه و روتختی و بالش زیر سرم هم کلافه و مچاله میشود. آرام از جا بلند میشوم و به سمت آشپزخانه میروم. قهوهساز و کتری برقی را روشن میکنم و پیراهنم را از چوب لباسی برمیدارم. همچنان که دکمههای پیراهنم را میبندم دکمهی قهوهساز را میزنم. شب ، پیش از خواب پرتافیلتر را پر کرده و قهوه را تمپ کردهام. به سمت چوب لباسی میروم و شلوارم را میپوشم. حس میکنم به شکمم فشار میآورد و خودم را سرزنش میکنم که این دو سه هفته رژیمم را رعایت نکردهام. آب جوش را میریزم توی فلاکس کوچکی که شبیه لنز دوربین است و قهوه فوری را هم میزنم که توی راه چیزی برای پراندن خواب داشته باشم. دهانم مزهی تلخ قهوه میدهد. وقت خداحافظی است. با شانهی همسرم موهایم را شانه میکنم و آرام میبوسمش. بیدار میشود. میگویم مراقب خودت باش. میبوسمش و از اتاق بیرون میروم.
وقتی میرسم هنوز شیفت شب سر کارند. سلام میکنم و میروم توی اتاقم. میشینم پشت میز و دستی به سرم میکشم. یک تار موی رنگ شدهی بلند میپیچد لای انگشتم. یاد پابلو نرودا میافتم :
آنچنان به هم نزدیکیم که دستهای تو بر گردنم
گویی دستهای من است
و آن طور در هم تنیدهایم که
وقتی چشمانت را میبندی
من به خواب میروم.
توی کتاب «تو مشغول مردنت بودی» شعری هست از بوکفسکی ؛
روزی جوان بودیم
توی این ماشین.
در کنار عکس زن و مردی تکیه داده به یک ماشین.
امروز صبح غمی دارم. به قول بیژن جلالی «صبح غم انگیزی است». غمی از جنس جوان نبودن. بی ربط به این نیست که دیروز کلی چت قدیمی زیر و رو کردم و به اینکه یک گروه تلگرامی قدیمی که با دو تا از دوستای خیلی خوب وبلاگیم داشتم رو آوردم بالا. «روزی جوان بودیم توی این بلاگستان!» در واقع چیزی که الان غمگینم کرده اون چتهای قدیمی نیست بلکه صرفن گذر زمانه و سپری کردن این حجم از زمان که وقتی در متنش هستیم متوجهش نیستیم و تنها وقتی از دور بهش خیره میشیم میفهمیم که لعنتی 10 سااااال گذشته. یا بیشتر یا کمتر. سن و سال مثل کوه میمونه و تا ازش فاصله نگیری متوجه عظمتش نیستی! مثل ریختن موهای سرت میمونه!! تا عکسای قدیمیت رو نبینی متوجه شدت کم پشت شدن موهات نمیشی! زمان خیلی بی رحمه. در این لحظه زمان به نظرم خیلی ستمگر میاد و غمگینم! از اینکه دارم به 40 سالگی نزدیک میشم غمگینم! نه صرفن زندگیم بد گذشته باشه و حسرت روزای رفته رو بخورم و آرزو کنم برگردم ، صرف همین گذشتن غم انگیزه!
یه حس عجیبیه. میدونی من برای پیدا کردن همین کتاب «تو مشغول مردنت بودی» چن تا کتاب فروشی رو گشتم و نبود؟ خب الان دیگه اون کارو نمیکنم! من هنوزم عاشق کتابم اما اون انرژی رو ندارم. نمیگم مقصر این هم زمانه ، اما زمانه احتمالن چرا! وقتی میگم غمگینم یعنی دلم برای اون آدم تنگ میشه. آدمی که برای چیزی شوق داشت . و اون آدم گذشتهی منه. و زمان اون رو از من گرفته. گذشته مجموعه چیزاییه که دیگه نداریمش و شاید بالقوه میتونست ادامه داشته باشه. این هم یه غمه. یه غم آمیخته با حسرت که یک صبح بهاری ممکنه بهت سر بزنه!
+بعد از مدتها وبلاگ رو باز کردم و تنها 23 ستاره روشن. این برای نسل ما وبلاگ نویسها یعنی فاجعه! این یکی دیگه از چیزاییه که دیگه نداریمش و زمان از ما گرفته! وقتی میگم روزگاری جوان بودیم توی بلاگستان ، یعنی بلاگفا ، پرشین بلاگ و ... روزی خونهی ما و اون الان گذشته ماست که دیگه نیست. ما غریبهایم. با همه تلاشی که برای به روز کردن خودمون میکنیم بازم غریبهایم. ما نسلی که توی وبلاگ دوستیهای عمیق ساختیم. ما که وبلاگ خونهمون بود و الان بی خانمانیم!
اگه کانال تلگرامی دارید خوشحال میشم آدرسش رو برام بنویسید. کانال من توی گوشهی وبلاگ لینک شده یا کافیه سرچ کنید falshmood. البته چیز زیادی نمینویسم.
سالهای سال پیش که تلویزیون یه سریال پخش میکرد که یکی از نقشها یه جعبه پر از انواع دوا(!!) داشت و هر وقت اون یکی نقشه عصبانی ، ناراحت ، شوکه و ... میشد به تناسب یکی از دواها رو میریخت تو آب و به خورد طرف میداد و تمام! به تنظیمات کارخونه برمیگشت و ریلکس میشد! فکر میکنم چنین چیزی توی زندگی واقعن نیازه و اگه بود معرکه میشد! یا لااقل حالا که دکمه ریستارت نداریم لااقل چن تا دکمه واسه اینطور کارا میذاشتن.
به نظرم آپشن های خیلی بیشتری برای تحمل و گذران این زندگی نیازه. خیلی بیشتر از این از اینکه ما داریم...
به دریا مینگریم
که دیگر دریا نیست
به ابر
و پرندگان دریایی
هیچکدام همان نیستند
که بودند
مثل ما
که دیگر
همان نیستیم
+++
در گوش ما گفتند
دریای دیگری هست
آبیتر
و پرندگانی
خوش صداتر
در گوش ما اکنون پنبهای است
که جز صدای همین پرندگان
نمیشنود
و در چشممان
جز آبی همین دریا
درخشان نیست
++آقا! خانم! گل بخرید! عاشقا واسه هم گل میخرن!
(خانم گل فروش میگوید. درست روبروی کلیسای وانک! همانجا که هفت سال پیش براش مریم خریده بودم و خیلی کنجکاو بودیم ببینیم اون خانم هنوز گل میفروشد یا نه).
-گل بخرم؟
+نه.
-چرا؟ عاشقا واسه هم گل میخرن!
+عاشقا نمیپرسن!
(سکوت)
دو بار توی زندگیم احساس پیری کردم. یه بار وقتی بود که سر تولد سی سالگی از مرکز بهداشت بهم زنگ زدن و گفتن باید برای انجام یک سری آزمایشات به بهداشت مراجعه کنم و هوای سلامتیم رو داشته باشم ، یه بارم امروز که از سرگیجه رفتم دکتر و برام لوزارتان نوشت برای کنترل فشار خون بالا و دیدم چقد دوست ندارم بخورم _حتا به صورت موقت _ و انگار نمیتونم بپذیرم به عنوان یک آدم در سراشیبی عمر ممکنه دچار فشار خون بالا بشم و اگه وزنم رو کم نکنم دیابت و کبد چرب و سایر بیماریهای مزمن!!
من در سی سالگی حس خاصی نداشتم و از سی سالگیای که همه ازش حرف میزنن و از بحرانش میترسن و شاید خیلی سانتی مانتال طور جلوهش میدن ترسی نداشتم. اصلن اعتقادی به سن و عدد و این ماجراها ندارم و فکر میکنم بخشی از این مسائل بی دلیل بولد و حالا انگار تبدیل شدن به پیراهن پادشاه. اما گاهی اوقات اتفاقاتی میفته که میخوره توی صورتت و سن رو یادت میندازه.
باید بپذیریم فرسوده شدیم و شاید بی فایده! باید بپذیریم توی روزگار و جغرافیایی هستیم که سن سکته به 50 سال رسیده و اصلن بعید نیست یه روز درست در لحظهای که دارم حرص میخورم چرا مدیر بالادستی نیرو بهم قالب کرده اونم در شغلی که نیاز ندارم جان به جان آقرین تسلیم و صرفن یک رقم به آمار مردگان اضافه کنم.
اگر بخواهم با خودم صادق باشم هیچ دستاوردی توی زندگی نداشتهام. احتمالن وقتی بخواهی با دیگران دربارهی دستاوردهایشان بپرسی پیش و بیش از هر چیز به مدل ماشین و متراژ خانه و میزان درآمد اشاره میکنند و متر و معیار میگذارند که اگر فلان عدد و مقدار بود لابد آدم موفقی بودهای و دستاوردهای کلانی داشتهای! ولی در واقع من فکر میکنم خانه و ماشین و شغلی که از آن بیزار هستی که نشد دستاورد! آدم باید یک چیز دیگری داشته باشد که به آن بنازد. که بتواند خودش را با آن معرفی کند شاید. نمیشود وقتی از تو میخواهند چهار خط دربارهی خودت بنویسی ، بگویی من فلانی هستم کارمند شمارهی فلان ، دارای ۴۰۰ متر خانهی بهمان جای شهر و انقدر درآمد! _این بیشتر به درد معرفی نامهی بانک میخورد برای گرفتن وامی چیزی _ و لابد بعدش میپرسند خودت چه؟ خودت چه کردهای و کی هستی؟ و البته شاید تعدادی آدم هم به همان آمار و ارقام قانع شوند. ولی دست کم من جزء آن دسته آدمها نیستم. شاید اصلن جزء دستهای باشم که درست نمیدانم چه میخواهم. ولی این را خوب میدانم که اعداد پیش گفته ملاک و معیارم برای دستاورد نیست. این را نمیپسندم که وقتی مردم بگویند این متراژ خانهاش بود که از او بر جا ماند و مرحوم در یک ماشین فلان مسافرت می رفت. نمیدانم! شاید چیزهایی که بالقوهی میتواند دستاورد باشد بی ربط به پول و در نتیجه شغلی که از آن بیزاری نباشد. مثلن من اگر پول داشتم و کلاسهای فوق العاده میرفتم و توی مرحلهی دوم المپیاد ریاضی برگزیده میشدم و میرفتم برای مسابقات بینالمللی ، شاید یک چیزی فراتر از عدد و رقم به رزومهام اضافه میشد. اما در بهترین حالت پول وسیلها است و نه بیشتر.
بگذارید نقل قولی بیاورم از بوکفسکی شاید بهتر بتوانم بگویم منظورم چیست. 《من با استعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقتها به دست هام نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی بشوم. یا یک چیز دیگر. ولی دست هایم چه کار کردهاند؟ یک جایم را خاراندهاند ، چک نوشتهاند ، بند کفش بستهاند ، سیفون کشیدهاند و غیره. دستهایم را حرام کردهام. همینطور ذهنم را.》
الان فکر میکنم بهتر میتوانید به دلمشغولی امروز صبحم وقتی که داشتم ساعت ۳ به سمت محل کار رانندگی میکردم پی ببرید. نمیخواهم چیزی را به عنوان دستاوردی که دوست داشتم داشته باشم و ندارم مثال بزنم. چون از فکر کردن بهشان به افسوس میرسم ، بعد آرزو میکنم کاش ماشین زمان داشتم و برمیگشتم عقب تا شاید شاید شاید بتوانم جور دیگری فکر کنم ، تصمیم بگیرم و جور دیگری بزرگ شوم.
نوشتن از و برای نسرین و معرفی کتابش آسون نیست.
خصوصن کتابی که برای ماه و منیر باشه. دو تا شخصیتی که خیلی ساله میشناسمشون! از روزایی که هنوز توی وبلاگ نسرین نفس میکشیدن و نه توی صفحههای یک کتاب! از روزایی که وبلاگ فارسی هنوز نفس داشت و میشد لابلای صفحاتش داستان کوتاه و زندگینامه و لحظههای واقعی پیدا کرد. با این همه امروز و پس 8 ماه آزگار که دستم به نوشتن نرفته اومدم تا نسرین و قلم زیباش رو معرفی کنم که البته شاید نیازی به معرفی نباشه و بهتره بگم اومدم اطلاع بدم که سومین کتاب نسرین هم جاپ شد و حالا میتونیم لحظههای زندگیش رو توی کتاب ورق بزنیم. کتاب رو میتونید از نشر چهره مهر سفارش بدین و با سفر نسرین هم قدم بشید.
زیاده عرضی نیست. امیدوارم نوشتن این چند خط شروعی باشه بر دوباره نوشتن. البته با امید زیادی این رو نمیگم چرا که توی کانالمم هر از چند وقتی فقط چند خط مینویسم و شور و حالی برای غزل نیست...
کدام نام را بنویسم که خون ازش نچکد؟
کدام نام دخترانه؟
نام کدام پسر؟
کدام شعر را بخوانم در این شب سیاه؟
این قصه چند هزار شب به درازا میکشد شهرزاد؟
کی از بند رها میشوی ... ؟ ای واژهی خونبار!