اسباب کشی هیچ وقت چیز خوبی نبوده و نخواهد بود حتا اگه مثل من عاشق بیرون ریختن و از نو چیدن و تغییر دکوراسیون باشید! در واقع من از این شکلیام که اگه شروع به گردگیری کنم یهو میبینی کل خونه توی حیاطه! همینقد یهویی!! همیشه یک چیزی هست که بشه جاشو عوض کرد و جای بهتری گذاشتش. دست کم "بهتر" برای اون مقطع زمانی! یعنی یکی از عذابهای زندگی حال حاضرم اینه که اتاق محل کارم کوچیکه و تنها چیدمان ممکن چیدمان حال حاضرش هست و نمی تونم تغییرش بدم! یک آدم رو تصور کنید که ساعتها میشینه به زوایای گوناگون اتاق زل میزنه بلکه بتونی جای یه چیزی رو عوض کنه ولی ناکام میمونه!! و تازه هم اتاقیمم که کلن پایه نیست و گرنه به تغییرات میلیمتری هم راضی می باشم!! و البته بگذریم از وقتایی که حس هیچی نیست!
داشتم میگفتم اسباب کشی هیچوقت چیز خوبی نیست. و خب نخستین چیزی که به ذهن میرسه اینه که وسایل من کجاست؟! برای منی که همیشه حتا روی میز کارم هر چیزی جای خودش رو داره این میتونه خیلی خفه کننده باشه!! یعنی یکی از کابوسای من اینه که یک روز خونه/دفتر کار نباشم و یک اسباب کشی اتفاق بیفته! تصورشم ترسناکه! بخشیش برمیگرده به حساسیتم به وسایل شخصی و اینکه مطمئنم هیچکس مثل خودم مواظبشون نخواهد بود و بخش دیگرش هم که همینه که X کجاست؟ Y کجاست؟ (این Y ربطی به ایگرگ بریدا نداره!!) یعنی اگه میشد این بخش " تا چند روز پبدا نبودن " وسیلههای عمدتن کوچیک رو از اسبابکشی حذف کرد دنیا جای بهتری برای زندگی میشد!!
چند روز پیش توی همشهری داستان(قسمت روایتها) درباره اسبابکشی میخوندم. و خب حرف این بود که وقتی میخوای اسبابکشی کنی با انبوهی از وسایل روبرو میشی که نه دور ریختنی هستن و نه نگهداشتنی و نمیدونی چیکارشون کنی. میچینیشون وسط اتاق و بهشون زل میزنی. میگی بذار آخر کار تصمیم میگیرم چیکار کنم باهاشون ولی میدونی داری خودت رو گول میزنی. گاهی هم میدونی نهایتن میریزشون دور و فقط میخوای چند ساعت بیشتر نگهشون داری. شما رو نمیدونم ولی برای من که شخصن از ریشه آدمخاطرهبازی هستم و سرم بره خاطرههام محاله یادم بره این بخش هم یکی از بخشهای سخت اسبابکشیه! یعنی فکر کن بتونی مثلن کاغذ کادوی تولد 10 سالگیت رو که دست بهش بزنی پرپر میشه دور بندازی! من یه زمانی تصمیم گرفته بودم برای خودم کلکسیون بلیت داشته باشم و بلیت همهی سفرهام رو نگه دارم. بعدن که سفرهام کم و کمتر شد -و یه سری دلایل دیگه- بلیتها رو ریختم دور. و خب خاطرههایی که با اون سفرها داشتم بهم حملهور شده بودن که پوکههاشون رو نگه دارم!! البته همهش به خاطرهبازی مربوط نمیشه. بخشیش مربوط به اینه که ما آدم دور ریختن نیستیم! دلشو نداریم!! (دور ریختن،خاطرهها رو هم دربرمیگیره اما اینجا منظورم اشیا هستن). ما همه چیز رو نگه میداریم. به امید اینکه یک روز به کار بیاد و اون روز معمولن هرگز نمیآید! من تا دو سه سال بعد از دانشگاه تمام جزوههای کلاسی رو که دیگه به هیچ کارم نمییومدن نگه داشته بودم. هنوزم تعداد کمی رو دارم نمیدونم چرا |: ولی یادمه دور ریختنشون خیلی سخت بود. با اینکه حجم خیلی زیادی داشتن و جای زیادی توی کمدم گرفته بودن. اما فاجعه فقط نگه داشتنشون توی خونه نیست. عمق اصلی فاجعه آوردن این چیزهای به درد نخور از دانشگاه به خونه است! یعنی من به جای اینکه مثل همه(!!)روز آخر ترم جزوههام رو از پنجرهی اتاق شوت کنم بیرون{که واقعن کار زشتیه و پیشنهاد نمیکنم!) روز اسبابکشی از خوابگاه، عین اون چهار سال رو ریختم صندوق عقب ماشین و اومدم خونه! و بعد که خونه رو عوض کردیم هم تموم اونها رو به خونهی نو بردم بدون اینکه توی اون مدت نگاهی حتا کرده باشم بهشون!(البته توی دانشگاه هم نگاشون نکرده بودم :دی) نشنیده بگیرید که دور ریختن خیلیاشون غیر مستقیم بود و این خیلی کمک کرد!!
شاید اگه دوستم موقع اسبابکشی ننشسته بود وسط سونامی وسایلی که نمیدونست چیکارشون کنه و چه جوری بستهبندی کنه و با درموندگی به من زنگ نمیزد شما هم دچار این پست بلند بالا نمیشدید! مسلمه که من نتونستم کمک زیادی بهش بکنم اونم از راه دور و اون تماس جز این پست، خروجی دیگری نداشت!! این پست هیچ نتیجهگیریای هم نداره! فقط اینجا یه پیشنهاد بدم که ؛ رها کنید بره دوستان!* مثلن هر چیزی که یک سال از آخرین استفادهش میگذره رو بذارید دم در! البته این زمان با توجه به ماهیت شی ممکنه متفاوت باشه. در کل منظورم اینه که یک سری قواعد داشته باشید که دور ریختن رو آسون کنه! چون میدونم به سادگی چیزی رو دور نمیریزید احتمالن و دنبال توجیه میگردید!! من فکر میکنم اگه بتونیم از اشیا دل بکنیم همزمان دور ریختن یک سری ذهنیات رو هم تمرین میکنیم و این نقطهی عطفی خواهد بود!
+شما قواعدی برای دورریختنیها دارید؟! واسه مریض میخوام!!
* -چی شده کفشت ؟
-میخش زده بیرون ، هر کفش دیگه بود تا حالا
انداخته بودمش بیرون... این یکی رو دلم نمیاد.
- رهاش کن بره رئیس!
- یعنی چی؟
- هیچی ، یه رفیق داشتم
همیشه هر وقت یه چیزی اذیتت میکرد میگفت رهاش کن بره... شرش کم میشه!
چیزهایی هست که نمیدانی/فردین صاحب زمانی 89/ IMDb 7.4
+همیشه آدینهها توی وبلاگ پیشینم جهانگردی شعرانه داشتیم و دستچینی از شعر شاعران جهان رو میذاشتم اما آدینه گذشته به جا آورده نشد. اینم بذارید پای اسبابکشی.
علوم فیزیک، موسیقی، نقاشی و معماری شاید اما ادبیات به یقین با مرگ آزادی اندیشه، به هلاکت میرسد.
در عصر ما آزادی معنوی از دو سو مورد تهاجم قرار میگیرد؛ از سوی دشمن نظری آن؛مدافعان خودکامگی و از سوی دشمن حقیقی و درجه یک آن؛ انحصارگری و کاغذبازی. هر نویسنده یا روزنامهنگاری که در صدد حفظ شرافت و درستکاری خود باشد، بیشتر از سوی گرایشات عمومی بازداشته میشود تا شکنجههای عملی. علاوه بر این دو، عامل دیگری نیز علیه او دستاندرکار است که عبارت است از تراکم رسانههایی که به دست چند نفر ثروتمندی میچرخد که انحصار رسانهها را در چنگ خود دارند، و عامل سوم، عدم تمایل عموم مردم به خرید کتاب است...
آنگاه که ادبیات و سیاست در تقابل با یکدیگر قرار میگیرند، استبداد بزرگترین فشار خود را به ادبیات وارد میآورد، در حالی که علوم نظری هرگز تا بدین اندازه در خطر نیستند. همین نکته تا حدوی گویاست که چرا در همهی کشورها،برای دانشمندان آسانتر است که در صف دولت خود قرار گیرند تا برای نویسندگان. از این میان به ویژه برای نثرنویسان این همکاری صمیمانه غیرممکن است. نویسندگان نمیتوانند دایرهی اندیشههای خود را محدود کنند بدون آنکه قدرت ابتکار خود را بکشند.
بخشی از مقالهی ادبیات در جامعهی دیکتاتوری، جورج اورول، 1940
عنوان از آهنگ let it go از کیوسک. دانلود کنید
+ قرمزها همیشه قابل کلیکن :)
ما به خندههای زیر بارون،
ما به صبح باغ بهارون،
ما به بیداری شبانه،
ما به خواب روزها دل بستیم...
نرو، بمان / پالت
عنوان از : سعدی
بار آخر که قورمه سبزی درست کردم یادم رفت لوبیا را از قبل بخیسانم.گوشت پخت و له شد و لوبیا نپخت.شوهرم چیزی نگفت ولی وقتی سفره را جمع میکردم دیدم لوبیاها را گوشه ی بشقاب جمع کرده. آن شب دخترم گفت «دلم درد میکند.» شوهرم روزنامه را پایین آورد و به من نگاه کرد. بعد لبخند زد و به آشپزخانه اشاره کرد. شوهرم مثل بیشتر شوهرها نمیدانست که دخترهای سیزده ساله خیلی زیاد دلدرد میگیرند.
از :قصهی خرگوش و گوجهفرنگی/ زویا پیرزاد
*میشه این مسئله رو خیلی گسترش داد و خیلی ازش نوشت ولی فکر کنم بهتره به همین بسنده کنم که "مثل شوهر این داستان نباشید!"
+فکر میکنم هر زن و شوهری پیش از پدر و مادر شدن باید یک "روانشناسی رشد" بخونن دست کم. داریم کتابی که این مبحثو به طور ساده و همهفهم توضیح داده باشه؟
+این عنوان گذاشتن هم مصیبیتهها. خو شاید یکی عنوانش نیاد |:
+ دوستان بلاگفایی در جریان باشید هر چی ما میایم کامنت بذاریم با این ارور روبرو میشیم که «درج متن تبلیغاتی مجاز نیست». فکر کنم سیستم ضد اسپم بلاگفا high باشه!!
"شرق بنفشه"ی شهریار مندنی پور رو تازگی ها خریدم. شنیده بودم تجدید چاپ نمیشه و وقتی توی کتابفروشی نشر چشمه دیدمش سر از پا نمی شناختم!
شرق بنفشه مجموعه 9 داستان از مندنی پوره که سال 77 منتشر شده و سال 94 به چاپ نهم رسیده. و امروز داستان اولش رو خوندم. کسی توی good reads نوشته بود: " ﺷﺮﻕ ﺑﻨﻔﺸﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ . ﺷﺮﻕ ﺑﻨﻔﺸﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﭼﻬﺎﺭﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﻭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺗﻤﯿﺰﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﺧﻮﺍﻧﺪ، با ﺁﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻠﻤﺎﺗﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﺮ ﺷﺪ..." و وقتی غرق حال و هوای "شرق بنفشه" شدم مردد بودم که خوشحال باشم که خیلی دیرتر از سالهایی که شیراز دانشجو بودم خوندمش و جون سالم (؟!!!) به در بردم یا اندوهگین باشم که دیر به دستم رسیده و شاید اگه روی نیمکت های حافظیه می خوندمش جور دیگری به روایت های عاشقانه فکر میکردم. شاید توی نقطه نقطه ش رازی بود که اهلی ترم می کرد و با عشق محرم تر می شدم...
"از خیابان های مملو از جان های ارزان می گریزم و به حافظیه پناه می آورم. شاد باش تابستان، پریوش های بنفش در باغچه های حافظیه انگار برای صد سال، وقوع برق های بی رعدِ ابرهای بهاری هستند. بچه ها، مثل جغجغه های ساقط، روی سنگ های صیقلی کنار پلکان سر می خورند. فقط جای سنجاقک ها خالی است. خیلی سال است که تابستان ها نمی آیند." _از متن کتاب_