احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

از اینجا ---->> http://hanihastam.blog.ir/ <<----

احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

احتمال اینکه خودم باشم

روزنوشت های یک عدد آدمِ علاقه مند به کتاب، فیلم، موسیقی، دریا و دیگر چیزهای خوب!
شاید کمی تا قسمتی شاعر
و اینکه "نوشته های وبلاگ صرفن از تجربه های شخصی من نیستن و ممکنه فقط قصه باشن."

http://goo.gl/yhqVFL

t.me/falshemood

پیام‌های کوتاه
  • ۱۳ مهر ۹۵ , ۱۳:۱۵
    413
آخرین مطالب
حرف‌های شما
  • ۲۱ آبان ۰۲، ۱۱:۳۰ - بانوچـه ⠀
    :(
*نمی‌دانی چقدر آرزو دارم که یک‌بار با آن چشم‌هایت، به خاطر من به من نگاه کنی. یک گلدان گِلی می‌شوم که نقش چشم‌هایت روی آن کشیده شده. می‌روم زیر خاک که هزار سال دیگر برسم دست آدمی که بدون ترس بتواند بگوید دوستت دارم.

*من همه‌ی آن پنجره‌های چوبی را که به شکل پنجره‌های قدیمی خانه‌های ایران بالایشان قوس دارند دوست دارم، چون بالاخره پشت یکی‌شان تو می‌خوابی. پنجره‌ات همان سیاره‌ی کوچکی است که رویش یک گل سرخ روییده، میان همه‌ی ستاره‌ها و معلوم نیست کدام‌شان است.

*کجا هست توی این دنیای بزرگ که من بتوانم بدون ترس، سیری نگاهت بکنم و بروم. بروم، همین‌طور با خیال صورتت بروم و نفهمم به بیابان رسیده‌ام. و توی بیابان زیر سایه‌ی کوچک یک ابر کوچک بنشینم.
بریده‌هایی از شرق بنفشه / شهریار مندنی‌پور

+ خط 73؛ خط واحدی که سرآغازش خوابگاه دانشگاه شیراز و سرانجامش حافظیه بود. البته برای ما و گرنه تا سعدیه می‌رفت. و البته زیاد پیش نمی‌یومد سوارش بشیم. اون مسیر اونقد دلبخواه بود که هدفون رو بذاری توی گوشت و نفهمی کی رسیدی به حافظیه.
+ معمولن کتابی که شروع می‌کنم دو سه روزه تموم میشه ولی "مرگ خوش" آلبر کامو نمی‌دونم چرا پیش نمی‌رفت :| نخستین بار نبود آلبر کامو می‌خوندم ولی خوندن 140 صفحه‌ی  مرگ خوش ماه‌ها طول کشید! در واقع با داستان ارتباط برقرار نمی‌کردم. هر چند داستان پر از توصیف‌های زیبا هست اما حس می‌کنم گاهی همین توصیف‌ها داره خیلی کند می‌کنه داستان رو. شاید هم من اشتباه می‌کنم. شاید چون وقفه افتاد توی خوندنش برام از هم گسسته شد اما لذتی که از بیگانه برده بودم به هیچ وجه در مرگ خوشی که پیش‌نویس بیگانه هست تکرار نشد. احتمالن یک‌بار دیگه و یک‌جا بخونمش.

-من هنوز راهمو پیدا نکردم.
-خوبه تو دنبال راهت می‌گردی؛ من هنوز خودمم پیدا نکردم!
۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۵ ، ۰۹:۲۰
هانی هستم

اسباب کشی هیچ وقت چیز خوبی نبوده و نخواهد بود حتا اگه مثل من عاشق بیرون ریختن و از نو چیدن و تغییر دکوراسیون باشید! در واقع من از این شکلی‌ام که اگه شروع به گردگیری کنم یهو می‌بینی کل خونه توی حیاطه! همینقد یهویی!! همیشه یک چیزی هست که بشه جاشو عوض کرد و جای بهتری گذاشتش. دست کم "بهتر" برای اون مقطع زمانی! یعنی یکی از عذاب‌های زندگی حال حاضرم اینه که اتاق محل کارم کوچیکه و تنها چیدمان ممکن چیدمان حال حاضرش هست و نمی تونم تغییرش بدم! یک آدم رو تصور کنید که ساعت‌ها می‌شینه به زوایای گوناگون اتاق زل می‌زنه بلکه بتونی جای یه چیزی رو عوض کنه ولی ناکام می‌مونه!! و تازه هم اتاقیمم که کلن پایه نیست و گرنه به تغییرات میلی‌متری هم راضی می باشم!! و البته بگذریم از وقتایی که حس هیچی نیست!

داشتم می‌گفتم اسباب کشی هیچ‌وقت چیز خوبی نیست. و خب نخستین چیزی که به ذهن می‌رسه اینه که وسایل من کجاست؟! برای منی که همیشه حتا روی میز کارم هر چیزی جای خودش رو داره این می‌تونه خیلی خفه کننده باشه!! یعنی یکی از کابوسای من اینه که یک روز خونه/دفتر کار نباشم و یک اسباب کشی اتفاق بیفته! تصورشم ترسناکه! بخشیش برمی‌گرده به حساسیتم به وسایل شخصی و اینکه مطمئنم هیچکس مثل خودم مواظبشون نخواهد بود و بخش دیگرش هم که همینه که X کجاست؟ Y کجاست؟ (این Y ربطی به ایگرگ بریدا نداره!!) یعنی اگه میشد این بخش " تا چند روز پبدا نبودن " وسیله‌های عمدتن کوچیک رو از اسباب‌کشی حذف کرد دنیا جای بهتری برای زندگی میشد!!

چند روز پیش توی همشهری داستان(قسمت روایت‌ها) درباره‌ اسباب‌کشی می‌خوندم. و خب حرف این بود که وقتی می‌خوای اسباب‌کشی کنی با انبوهی از وسایل روبرو میشی که نه دور ریختنی هستن و نه نگه‌داشتنی و نمی‌دونی چیکارشون کنی. می‌چینی‌شون وسط اتاق و بهشون زل می‌زنی. میگی بذار آخر کار تصمیم می‌گیرم چیکار کنم باهاشون ولی می‌دونی داری خودت رو گول می‌زنی. گاهی هم می‌دونی نهایتن می‌ریزشون دور و فقط می‌خوای چند ساعت بیشتر نگهشون داری. شما رو نمی‌دونم ولی برای من که شخصن از ریشه آدم‌خاطره‌بازی هستم و سرم بره خاطره‌هام محاله یادم بره این بخش هم یکی از بخش‌های سخت اسباب‌کشیه! یعنی فکر کن بتونی مثلن کاغذ کادوی تولد 10 سالگیت رو که دست بهش بزنی پرپر میشه دور بندازی! من یه زمانی تصمیم گرفته بودم برای خودم کلکسیون بلیت داشته باشم و بلیت همه‌ی سفرهام رو نگه دارم. بعدن که سفرهام کم و کمتر شد -و یه سری دلایل دیگه- بلیت‌ها رو ریختم دور. و خب خاطره‌هایی که با اون سفرها داشتم بهم حمله‌ور شده بودن که پوکه‌هاشون رو  نگه دارم!! البته همه‌ش به خاطره‌بازی مربوط نمیشه. بخشیش مربوط به اینه که ما آدم دور ریختن نیستیم! دلشو نداریم!! (دور ریختن،خاطره‌ها رو هم در‌بر‌میگیره اما اینجا منظورم اشیا هستن). ما همه چیز رو نگه می‌داریم. به امید اینکه یک روز به کار بیاد و اون روز معمولن هرگز نمی‌آید! من تا دو سه سال بعد از دانشگاه تمام جزوه‌های کلاسی رو که دیگه به هیچ کارم نمی‌یومدن نگه داشته بودم. هنوزم تعداد کمی رو دارم نمی‌دونم چرا |: ولی یادمه دور ریختن‌شون خیلی سخت بود. با اینکه حجم خیلی زیادی داشتن و جای زیادی توی کمدم گرفته بودن. اما فاجعه فقط نگه داشتن‌شون توی خونه نیست. عمق اصلی فاجعه آوردن این چیزهای به درد نخور از دانشگاه به خونه است! یعنی من به جای اینکه مثل همه(!!)روز آخر ترم جزوه‌هام رو از پنجره‌ی اتاق شوت کنم بیرون{که واقعن کار زشتیه و پیشنهاد نمی‌کنم!) روز اسباب‌کشی از خوابگاه، عین اون چهار سال رو ریختم صندوق عقب ماشین و اومدم خونه! و بعد که خونه رو عوض کردیم هم تموم اون‌ها رو به خونه‌ی نو بردم بدون اینکه توی اون مدت نگاهی حتا کرده باشم بهشون!(البته توی دانشگاه هم نگاشون نکرده بودم :دی) نشنیده بگیرید که دور ریختن خیلیاشون غیر مستقیم بود و این خیلی کمک کرد!!

شاید اگه دوستم موقع اسباب‌کشی ننشسته بود وسط سونامی وسایلی که نمی‌دونست چیکارشون کنه و چه جوری بسته‌بندی کنه و با درموندگی به من زنگ نمی‌زد شما هم دچار این پست بلند بالا نمی‌شدید! مسلمه که من نتونستم کمک زیادی بهش بکنم اونم از راه دور و اون تماس جز این پست، خروجی دیگری نداشت!! این پست هیچ نتیجه‌گیری‌ای هم نداره! فقط اینجا یه پیشنهاد بدم که ؛ رها کنید بره دوستان!* مثلن هر چیزی که یک سال از آخرین استفاده‌ش می‌گذره رو بذارید دم در! البته این زمان با توجه به ماهیت شی ممکنه متفاوت باشه. در کل منظورم اینه که یک سری قواعد داشته باشید که دور ریختن رو آسون کنه! چون می‌دونم به سادگی چیزی رو دور نمی‌ریزید احتمالن و دنبال توجیه می‌گردید!! من فکر می‌کنم اگه بتونیم از اشیا دل بکنیم همزمان دور ریختن یک سری ذهنیات رو هم تمرین می‌کنیم و این نقطه‌ی عطفی خواهد بود!

+شما قواعدی برای دور‌ریختنی‌ها دارید؟! واسه مریض می‌خوام!!

-چی شده کفشت ؟

  -میخش زده بیرون ، هر کفش دیگه بود تا حالا انداخته بودمش بیرون... این یکی رو دلم نمیاد.
-  
رهاش کن بره رئیس!
-  
یعنی چی؟
-  
هیچی ، یه رفیق داشتم همیشه هر وقت یه چیزی اذیتت میکرد میگفت رهاش کن بره... شرش کم میشه!

چیزهایی هست که نمی‌دانی/فردین صاحب زمانی 89/  IMDb 7.4

+همیشه آدینه‌ها توی وبلاگ پیشینم جهانگردی شعرانه داشتیم و دستچینی از شعر شاعران جهان رو می‌ذاشتم اما آدینه گذشته به جا آورده نشد. اینم بذارید پای اسباب‌کشی.

۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۵ ، ۰۸:۰۸
هانی هستم

علوم فیزیک، موسیقی، نقاشی و معماری شاید اما ادبیات به یقین با مرگ آزادی اندیشه، به هلاکت می‌رسد.

در عصر ما آزادی معنوی از دو سو مورد تهاجم قرار می‌گیرد؛ از سوی دشمن نظری آن؛مدافعان خودکامگی و از سوی دشمن حقیقی و درجه یک آن؛ انحصارگری و کاغذ‌بازی. هر نویسنده یا روزنامه‌نگاری که در صدد حفظ شرافت و درستکاری خود باشد، بیشتر از سوی گرایشات عمومی بازداشته می‌شود تا شکنجه‌های عملی. علاوه بر این دو، عامل دیگری نیز علیه او دست‌اندرکار است که عبارت است از تراکم رسانه‌هایی که به دست چند نفر ثروتمندی می‌چرخد که انحصار رسانه‌ها را در چنگ خود دارند، و عامل سوم، عدم تمایل عموم مردم به خرید کتاب است...

آنگاه که ادبیات و سیاست در تقابل با یکدیگر قرار می‌گیرند، استبداد بزرگترین فشار خود را به ادبیات وارد می‌آورد، در حالی که علوم نظری هرگز تا بدین اندازه در خطر نیستند. همین نکته تا حدوی گویاست که چرا در همه‌ی کشورها،برای دانشمندان آسان‌تر است که در صف دولت خود قرار گیرند تا برای نویسندگان. از این میان به ویژه برای نثر‌نویسان این همکاری صمیمانه غیرممکن است. نویسندگان نمی‌توانند دایره‌ی اندیشه‌های خود را محدود کنند بدون آنکه قدرت ابتکار خود را بکشند.


بخشی از مقاله‌ی ادبیات در جامعه‌ی دیکتاتوری، جورج اورول، 1940

عنوان از آهنگ let it go از کیوسک. دانلود کنید

+ قرمزها همیشه قابل کلیکن :)


۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۵ ، ۰۹:۴۰
هانی هستم
نابهنگامی چیزیه مثل "دیر آمدن"ِ بوکوفسکی ؛
اونجایی که میگه
"تنهایی
تلخ ترین بلای بودن نیست
چیزهای بدتری هم هست"
مثلن نابهنگامی...
۱۲ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۵
هانی هستم

ما به خنده‌های زیر بارون،

ما به صبح باغ بهارون،

ما به بیداری شبانه،

ما به خواب روزها دل بستیم...

نرو، بمان / پالت


عنوان از : سعدی

۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۷:۳۰
هانی هستم

بار آخر که قورمه سبزی درست کردم یادم رفت لوبیا را از قبل بخیسانم.گوشت پخت و له شد و لوبیا نپخت.شوهرم چیزی نگفت ولی وقتی سفره را جمع می‌کردم دیدم لوبیاها را گوشه ی بشقاب جمع کرده. آن شب دخترم گفت «دلم درد می‌کند.» شوهرم روزنامه را پایین آورد و به من نگاه کرد. بعد لبخند زد و به آشپزخانه اشاره کرد. شوهرم مثل بیشتر شوهرها نمی‌دانست که دخترهای سیزده ساله خیلی زیاد دل‌درد می‌گیرند.

از :قصه‌ی خرگوش و گوجه‌فرنگی/ زویا پیرزاد


*میشه این مسئله رو خیلی گسترش داد و خیلی ازش نوشت ولی فکر کنم بهتره به همین بسنده کنم که "مثل شوهر این داستان نباشید!"

+فکر می‌کنم هر زن و شوهری پیش از پدر و مادر شدن باید یک "روانشناسی رشد" بخونن دست کم. داریم کتابی که این مبحثو به طور ساده و همه‌فهم توضیح داده باشه؟

+این عنوان گذاشتن هم مصیبیته‌ها. خو شاید یکی عنوانش نیاد |:

+ دوستان بلاگفایی در جریان باشید هر چی ما میایم کامنت بذاریم با این ارور روبرو میشیم که «درج متن تبلیغاتی مجاز نیست». فکر کنم سیستم ضد اسپم بلاگفا high باشه!!

wave

۱۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۷:۵۹
هانی هستم
از مرخصی برگشتم. به همکارم که سلام می‌کنم یه لحظه هاج و واج میشه! میگه «مگه همین نزدیکیا نبود که تو تازه برگشته بودی؟ یعنی این همه گذشته؟» میگم فکر کنم دو سه هفته پیش بود! میگه «یعنی انقد زود؟» و خودش ادامه میده « از سی سالگی به بعد روزا خیلی تندتر می‌گذرن. انگار توی سراشیبی افتادن.» میگم شاید هم سراشیبی نیست؛ عموده! و با سر موافقت می‌کنه. چشمم می‌خوره به عکس سه در چهار بچه‌هاش که چسبونده به مانیتور. نگاه خودش هم همون‌جا متوقف شده...

با گذشت زمان
و درگذشت دوستان و آشنایان
آدم‌ها برایم بیشتر مردن را
تداعی می‌کنند
تا زنده بودن را

«بیژن جلالی»

baby ride
۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۵ ، ۰۹:۲۹
هانی هستم

زمان همان کهنه شدن عشق است،می گذرد.

شرق بنفشه / شهریار مندنی پور 

قلب

عکس از خودم

۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۳:۱۵
هانی هستم
خدا می دونه چند بار از کنار هم رد شده باشیم بدون اینکه همدیگه رو بشناسیم. یا حتا نگاهمون به هم گره خورده باشه بدون اینکه حسی داشته باشیم و تپش قلبمون تندتر شده باشه. این غم انگیز نیست؟
اینکه مثلن توی یک صف غذا بوده باشیم و من غذام رو گرفته و رفته باشم بدون اینکه متوجه حضور کسی شده باشم نهایت تلخی نیست؟
مگه دنیا چقدر بزرگ و چقدر کوچیکه که این همه بازی داشته باشه؟
دیر آمدن... دیر آمدن... باید این شعر بوکوفسکی رو با خط درشت بنویسم روی دیوار اتاقم. که تنهایی تلخ ‌ترین بلای بودن نیست؛چیزهای بدتری هم هست...
هشتگ شب های روشن
۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۵ ، ۰۱:۰۷
هانی هستم

"شرق بنفشه"ی شهریار مندنی پور رو تازگی ها خریدم. شنیده بودم تجدید چاپ نمیشه و وقتی توی کتابفروشی نشر چشمه دیدمش سر از پا نمی شناختم!

شرق بنفشه مجموعه 9 داستان از مندنی پوره که سال 77 منتشر شده و سال 94 به چاپ نهم رسیده. و امروز داستان اولش رو خوندم. کسی توی good reads نوشته بود: " ﺷﺮﻕ ﺑﻨﻔﺸﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ . ﺷﺮﻕ ﺑﻨﻔﺸﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﭼﻬﺎﺭﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﻭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺗﻤﯿﺰﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﺧﻮﺍﻧﺪ، با ﺁﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻠﻤﺎﺗﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﺮ ﺷﺪ..." و وقتی غرق حال و هوای "شرق بنفشه" شدم مردد بودم که خوشحال باشم که خیلی دیرتر از سالهایی که شیراز دانشجو بودم خوندمش و جون سالم (؟!!!) به در بردم یا اندوهگین باشم که دیر به دستم رسیده و شاید اگه روی نیمکت های حافظیه می خوندمش جور دیگری به روایت های عاشقانه فکر میکردم. شاید توی نقطه نقطه ش رازی بود که اهلی ترم می کرد و با عشق محرم تر می شدم... 

شرق بنفشه

"از خیابان های مملو از جان های ارزان می گریزم و به حافظیه پناه می آورم. شاد باش تابستان، پریوش های بنفش در باغچه های حافظیه انگار برای صد سال، وقوع برق های بی رعدِ ابرهای بهاری هستند. بچه ها، مثل جغجغه های ساقط، روی سنگ های صیقلی کنار پلکان سر می خورند. فقط جای سنجاقک ها خالی است. خیلی سال است که تابستان ها نمی آیند." _از متن کتاب_

۵ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۰:۲۸
هانی هستم