احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

از اینجا ---->> http://hanihastam.blog.ir/ <<----

احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

احتمال اینکه خودم باشم

روزنوشت های یک عدد آدمِ علاقه مند به کتاب، فیلم، موسیقی، دریا و دیگر چیزهای خوب!
شاید کمی تا قسمتی شاعر
و اینکه "نوشته های وبلاگ صرفن از تجربه های شخصی من نیستن و ممکنه فقط قصه باشن."

http://goo.gl/yhqVFL

t.me/falshemood

پیام‌های کوتاه
  • ۱۳ مهر ۹۵ , ۱۳:۱۵
    413
آخرین مطالب
حرف‌های شما
  • ۲۱ آبان ۰۲، ۱۱:۳۰ - بانوچـه ⠀
    :(

وقتی هر شب واقعیت میتازه به جونت و صبح با یه آلزایمر خودخواسته بیدار میشی...

۹ موافقین ۸ مخالفین ۱ ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۲:۳۳
هانی هستم

هراس.

دهانت را باز می‌کنی. چنان باز می‌کنی که آرواره‌ات به غرچ غرچ می‌افتد. به ریه‌هایت فرمان می‌دهی هوا را ببلعد،حالا، هوا می‌خواهی،می‌خواهی،حالا. اما شش‌ها از فرمانت سر باز می‌زنند. ریه‌ها جمع می‌شوند،تنگ می‌شوند،فشرده می‌شوند، و ناگهان انگار از نی نوشابه نفس می‌کشی. دهانت بسته و لب‌هایت چفت می‌شود. تنها می‌توانی خرخر خفه‌ای بکنی. دست‌هایت پیچ و تاب می‌خورد و می‌لرزد. جایی سدی شکسته است و سیلاب عرق سرد بر تنت می‌ریزد و خیسش می کند. دلت می‌خواهد فریاد بکشی. اگر می‌توانستی،می‌کشیدی. اما برای فریاد زدن لازم است اول نفس بکشی .

هراس. 

بادبادک باز / خالد حسینی

 

+همینقد نفسم گرفته. همینقد هوا کم دارم. همینقد دلم فریاد می‌خواد و همینقد همه‌چی تلنبار شده توی سرم.

+به جای دوری کوچ کنم، برم تو رو از دست بدم / یه شهر طراحی کنم، به آغوش تو بسط بدم

بشنویم؛ از مه تا وضوح / هادی پاکزاد

۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۱:۰۷
هانی هستم
زبان! 
همه‌ی ما می‌دونیم که نثر مکتوب چقدر در حفظ یا تخریب زبان نقش داره و همه‌‌ی ما بیت معروف بسی رنج بردم در این سال سی رو حداقل چند بار زمزمه کردیم با خودمون. البته نمی‌دونم واژه‌ی "زبان" رو چقد دارم درست به کار می‌برم. وارد حوزه‌ی تخصصیش نمیشم... چیزی که الان می‌خوام بگم خطاب به وبلاگ‌نویس‌هاست. وبلاگ‌های ما در حالت عادی (اگه سروری نترکه!!) سال‌های سال خواهد موند و خواه ناخواه بخشی از حفظ این زبان و دیکته بر عهده‌ی ماست. همه‌ی ما می‌دونیم که زبان خواه ناخواه دگرگون میشه، نوشتار به گفتار نزدیک میشه، واژه‌های بیگانه وارد میشن و این یک رونده که نمیشه متوقفش کرد. اما می‌تونیم کمک کنیم این قند پارسی چند سال بیشتر زنده بمونه. یا اینکه با نوشتارمون این نابودی رو سرعت بدیم. 
همونطور که توی قانون اساسی بیان شده که حفظ محیط زیست یک وظیفه‌ی عمومیه، حفظ زبان هم همینطوره مسلمن و یک ملت بدون زبان،بدون ادبیات، احتمالن یک ملت مرده است. حفظ زبان چیزی کم از حفظ تمامیت ارضی نداره به نظر من. ما زنده‌ایم چون لیلی و مجنون داریم، شاهنامه و خسرو و شیرین داریم، حافظ و سعدی داریم، نیما و سهراب داریم. ما زنده‌ایم چون چندین قرن ادبیات پشتمونه. خیلی سخت نیست که خودمون هم گامی برای حفظ این گنجینه برداریم.
چیزی که باعث شد این پست رو بنویسم دیکته‌های عجیب و غریبیه که توی وبلاگ‌ها می‌بینم. باور کنید بعضیا شمشیر کشیدن به روی زبان!  کمر بستن به قتلش! آخه مثلن چرا یه چیز بدیهی مثل کاربردِ ه و کسره رو ندونیم؟ چرا باید به جای «پیراهنِ من» بنویسیم «پیراهنه من» ؟؟ همین یه مورد رو از امروز رعایت کنیم خیلیه! اصلن بیاین یه چالش بذاریم هر کی درست‌تر بنویسه، ها؟! روح فردوسی بزرگ هم در آرامش خواهد بود اینطوری! اصلن بیاید از امروز توی وبگردی‌هامون هر جا اشتباه دیکته‌ای دیدیم تذکر بدیم. خواه پند گیرند، خواه ملال! 

+تمام چیزهایی که درباره‌ی زبان گفتم در مورد گویش‌ها و زبان‌های مادری هم صادقه. فرهنگ‌های بومی که نشان زندگی یک قوم و منطقه هستن به گویش‌ها و ادبیات عامیانه زنده‌ن و شک نکنید با مردن گویش‌ها (همونطور که الان شاهدش هستیم و به سرعت داره پیش میره) تمام فرهنگ‌های اصیل و بومی از بین خواهند رفت و در آینده هیچ چیز نخواهیم داشت. هیچ چیز!! اصلن درک نمی‌کنم خانواده‌هایی که  فرزندانشون رو از گویشی حرف زدن منع می‌کنن. لطفن اگر پدر و مادر هستید یا خواهید شد گویش محلی‌تون رو به فرزند‌تون یاد بدین و بهش یاد بدین افتخار کنه به لهجه‌ش. شبا هم به جای شنگول و منگول با لالایی‌های گویشی خوابش کنید. خیلی بهتره!
+ خوبی بازی‌های وبلاگی اینه که بلاگرها رو با هم آشنا می‌کنه و ارتباطشون رو نزدیک‌تر می‌کنه.  همین الان هم انگار بازی وبلاگی یا به قول امروزی‌ها چالشی در بیان راه افتاده و ملت دارن همدیگه رو میکشن! میکشن نه‌ها، میکشن!! خلاصه به این دو لینک برید و ببینید منو چطوری کشوندن!
+ بخش پادکست با صدای امیر بهزادپور عزیز به روز شد.
+در ادامه‌ی مطلب داستان کوتاه «آخرین درس» رو از آلفونس دوده بخونید و بهش فکر کنید.
۲۳ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۹
هانی هستم
دلتنگی... به خودی خود قشنگه  چیز بدی نیست اما مشکلی که هست اینه که ذات دلتنگی با انتظار آمیخته شده و انتظار (حتا انتظار یک اتفاق خوب) فرساینده، به سختی قابل تحمل و احتمالن عذاب‌آوره. انتظار چیزی نیست که خواستنی باشه و بشه باهاش خوش گذروند. یعنی وقتی میگی «من دوست دارم منتظر تو باشم» فقط داری تارف می‌کنی!! یه تارف مثلن عاشقانه. از این چرندیاتی که ...  درسته که وقتی انتظار به سر میاد و اتفاقی که باید بیفته، میفته (حالا خواه اومدن جواب کنکور باشه، خواه دیدن یه عزیز یا هر چیزی) حال آدم وصف ناشدنیه و میگه گور بابای همه اون لحظات بد و ارزششو داشت و از این حرفا ولی چیزی که هست اینه که اون لحظات واقعن بد و جهنمی بوده!! و همه‌ی اینا مسخره‌بازی چیزی به نام زمانه!! به قول بوکفسکی «یکی از چیزهایی که آدم ها را دیوانه می کند همین انتظار کشیدن است. مردم تمام عمرشان انتظار می کشیدند. انتظار می کشیدند که زندگی کنند. انتظار می کشیدند که بمیرند...» و چیزی جز این نیست! واقعن نیست. انتظار به معنی واقعی آدم رو دیوونه میکنه. حداقل من یکی اینطوری‌ام و البته -شاید پیشتر گفته باشم- من این حس رو وقتی که کسی دیر می‌کنه هم دارم! بازم زمان!! در مورد هر چیزی که بهش حساس باشم هم دچار این حس دیوانگی میشم!! ناآروم میشم، ضربان قلبم تندتر و تندتر میشه، بعضی وقتا یه عرق سرد میشینه روی تنم، دلم شور میزنه، به شدن تحریک‌پذیر و عصبی میشم، ته دلم یه جورایی خالی میشه و از اشتها میفتم! شدیدن بی قرار میشم! در واقع میرم جهنم و برمی‌گردم و خب عادیه که اگه این‌ها برای کسی باشه یا کسی باعث این حال بشه و خودش ندونه و کاری برای درست شدنش نکنه یا حداقل از اینکه این شرایط رو ایجاد کرده معذرت نخواد چقدر عمیق ازش ناراحت میشم! در واقع این احتمالن یکی از سخت‌ترین بخش ارتباط هر کسی با من باشه. چون تمام اینها در درون من اتفاق میفته و هیچ نمود بیرونی نداره. من هیچ وقت از این حس و حالم براش حرف نمی‌زنم و باید خودش این رو بفهمه! البته شاید هم گفتم که فکر نمی‌کنم به سادگی پیش بیاد. ولی در اون‌صورت شرایط خیلی سخت‌تر میشه! در واقع کافیه اون شخص بدونه من با انتظار، دلتنگی یا هر چیزی که به این روز میندازتم چقدر مشکل دارم و به چه حالی میفتم و بازم به این داستان توجه نکنه! اونوقت مثلن اگه طرف دیر کنه ممکنه برای آخرین بار باشه که منو می‌بینه!! همینقد فجیع!! البته حس میکنم یه کم سخت جلوه دادم این رو. چون این اتفاقات فقط در مورد کسانی میفته که بسیار برام مهم باشن و خب اونا خیلی برگزیده‌تر از این حرفان. ولی خب...

غروب
عکس از بهرام پورشهبازی

+«زندگی به من آموخته است آنچه درباره‌ی از یاد بردن گذشته‌ها می‌گویند درست نیست. چون گذشته با سماجت راه خود را باز می‌کند.» بادبادک‌باز خالد حسینی رو شروع کردم.
۱۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۵ ، ۰۹:۴۳
هانی هستم

ر

گ

می

ریزد

به 

شکل)

تنهایی


ای.ای.کامینگز


snow

عکس از کوین دیویس

+صدایت روی بوی بهار نارنج می‌لغزد. از جنس همان می‌شود. صدایت در بهار، بهار است، در زمستان بهار است. حرف بزن، من تا ابد به صدایت گوش می‌دهم تا نقطه‌ای شوم در خط کاتبی که صدای تو را می‌نویسد. / شهریار مندنی‌پور

۵ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۲:۱۹
هانی هستم
بعضی روزها
انسان فقط خسته است

نه تنهاست
نه غمگین
و نه عاشق

فقط خسته است

ایلهان برک

by the sea

+سرگشته‌ی محضیم و در این وادی حیرت/ عاقل‌تر از آنیم که دیوانه نباشیم (اخوان)
+دو رخت‌خواب بیندازم آن ور خانه/برای دیدن یک فیلم در شب ممتد/نوشتن دیالوگ‌ها و نقد بازی‌ها/نگاه کردن تو بین فیلم، تا به ابد ( سید مهدی موسوی)
+دیروز یه دل سیر مهمون دریا بودم زیر بارون نم‌نم... زیر بارون جاهای خالی بزرگ‌تر میشن.
+تنهایی پرنده‌ای بود که از هر شاخه‌ای پرید، بر شانه‌ی من نشست...
+ بی‌قرار توام و در دل تنگم گله‌هاست...(فاضل نظری)
#فو
۹ موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۵ ، ۱۰:۵۳
هانی هستم

رد هواپیما در آسمان؛

کسی به سوی کسی

پرواز کرده است


عشق یه شهره که ازت دور نیست/هر چقدم جاده بخواد کش بیاد/عشق یه دختر با موهای سیاست/وقتی نشستی تا با ساکش بیاد.../ رستاک حلاج 

برای هر مردی دست کم یک شهر وجود دارد که دیر یا زود به یک دختر تبدیل می شود. نغمه ی غمگین / سالینجر 

۸ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۷:۵۵
هانی هستم

مدرسه که بودیم، بیرون صدای شرشر بارون بود و ما روی نیمکتای خشک کلاس داشتیم فعلای عربی صرف می‌کردیم. همیشه دلمون اون طرف پنجره داشت زیر بارون پرسه می‌زد و خودمون میخ شده بودیم به نیمکت‌ها. نهایتن هر از گاهی دستمونو بالا می‌بردیم و به بهانه‌های واهی :دی از کلاس می‌رفتیم بیرون و یه چرخی می‌زدیم! گذشت و امروز سر کاریم و بیرون داره بارون میاد و ما میخ شدیم به میز کار. که حتا به دلایلی پنجره رو هم نمی‌تونیم باز کنیم که ببینیم بارون چه شکلی داره می‌باره!! 

وقتی بارون میزنه اگه مهربون باشه که خب باید بزنی بیرون و قدم بزنی واسه خودت (که البته بارون جنوب معمولن مث گرماش یه کم خشنه و با کسی شوخی نداره!!) و یا باید توی رعد و برق و رگبار بارونی که تموم آسمون یه تیکه آب شده و داره می‌ریزه پایین بچپی زیر پتو و از گرماش لذت ببری!(اشاره می‌کنن که آغوش هم در اینطور مواقع می‌چسبه!!). به هر حال برای وقت باران کارهای خیلی بهتری از نشستن پشت میز کار یا روی نیمکت کلاس هست.

 مدرسه... دانشگاه... کار... کار... شاید بدبینانه باشه اما این چرخه ادامه داره! همه جای زندگی و درباره‌ی همه چیز! هیچ وقت اونقد آزاد نخواهی بود که هر زمانی، هر کاری دلت خواست بکنی. بدترین نوعشم زندگی کارمندیه.

 

+بارون داره هدر میشه، بیا با من قدم بزن... بارونِ امین رستمی رو بشنویم؟

بذار بارون ماچت کنه

بذار بارون مث آبچک ِ نقره
رو سرت چیکه کنه.
بذار بارون واسه‌ت لالایی بگه.

بارون، کنار کوره راها
آبگیرای راکد دُرُس می‌کنه
تو نودونا
آبگیرای روون را میندازه،
شب که میشه، رو پشت بونامون
لالایی‌های بُریده بُریده میگه.

عاشق بارونم من.

لنگستن هیوز / احمد شاملو

 

#اتفاقات بدِ پشت سر هم... چقد همه چیز داره نابهنگام اتفاق میفته.

+ببخشید که این روزها کمتر کامنت می‌ذارم. می‌خونمتون همچنان.

۱۷ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۱:۳۴
هانی هستم

خوابگاه دانشجویی که بودیم شبا داستان دیگری داشت. دوستان خوابگاهی می‌دونن که هم‌اتاقی خوب از نون شب واجب‌تره. اگه شب نون نداشته باشی یه هم‌اتاقی خوب می‌تونه از یخچالِ بقیه نون کش بره برات(!!) ولی اگه هم‌اتاقی خوب نداشته باشی نمی‌تونی به این راحتی بری سرپرستی خوابگاه و بگی ببخشید من یه هم‌اتاقی خوب می‌خوام، با این یکی حال نمی‌کنم! من تقریبن تمام 4 سال کارشناسی از هم اتاقی شانس آوردم و با دوستای خوبم توی یک اتاق بودیم. ترمای اول که انرژی بیشتری داشتیم و درس کمتر و هم‌اتاقی‌های پایه‌تر خب مسلمن خوش‌تر می‌گذشت. سه تا دیوونه بودیم که هر غروب می‌زدیم بیرون و بعد از 12 شب برمی‌گشتیم خوابگاه و تازه شب‌نشینی شروع میشد. گاهی وقتا خیلی شیک و مجلسی یکی‌شون سه‌تار میزد و نوبت به نوبت شعر می‌خوندیم، گاهی وقتا هم از 12 شب که می‌گذشت یه انرژی ماورایی به اتاق حلول می‌کرد که می‌نشستیم به داستان بافتن از هر چیزی! بعضی وقتا هم با شیمی آلی فال می‌گرفتیم! و می‌نشستیم تحلیل هم می‌کردیم تازه فالو! یک چنین موجوداتی بودیم بعد از نیمه شب! بعضیا ومپایر میشن، بعضیام مث ما خل!!

 از کجا گریز زدم به دانشجویی؟ دنبال عنوان می‌گشتم و "شرق بنفشه" رو باز کردم و عنوان رو از خط اولش انتخاب کردم. و البته فقط تلقین خوبیه! دیروزم که با "شما که غریبه نیستید" هوشنگ مرادی کرمانی فال گرفتیم! این شد که یاد این خاطرات افتادم... . 

و مهم‌تر اینکه باید چیزی نوشت. نباید از نوشتن دست کشید. هیچ‌وقت. دوست ندارم اینجا شکل مخروبه‌ای بگیره به خودش که هر‌ از‌گاهی سر می‌زنم بهش. وبلاگ پیوسته پابرجاست!

و مرسی از شما که هستید و میخونید و برام می‌نویسید. مرسی که حالم براتون مهمه و ازم می‌پرسین حالمو. و مرسی از پیشنهادات آهنگین بسیار خوبتون. بعضیاشو شنیده بودم و بعضیا جدید بودن برام. 


+فرار از واقعیت فقط یه مسکن کوتاه‌اثره که دردو بای‌پس می‌کنه و وقتی اثرش بره، وقتی بالاخره بهش تن بدی، درد و احتمالن عفونت کلافه‌ت می‌کنه.

+ بدبختی مثل خوشبختی یه پرنده داره، رو شانه‌ی هر کسی بشینه روزگارش رو سیاه...لابد مثل مثل پرنده‌ی خوشبختی اسم هم داره... اگر عهد نکرده بودم دست به کتاب نزنم، اسمشو براتان پیدا پیدا می‌کردم... سیاه، وقتی نشست رو شانه‌ی یک کسی تا روزگارش سیاه نشود، نمی‌پره. شرق بنفشه/شهریار مندنی‌پور

۱۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۵ ، ۱۴:۳۰
هانی هستم

یه آهنگ بشنویم،ها؟

کافه رویا از امیر‌حسین نوری



+ تنها دلتنگ یک نفر هستی و اما انگار جهان خالیست / آلفونس‌دو لامارتین

+ اگه پیشنهاد آهنگ دارید برام بذارید :)

۱۴ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۵ ، ۱۵:۲۴
هانی هستم