میدانی...
حتا آینهها
برای این قد میکشند
که شاید یک روز
تمام زیباییات را
در آغوش بگیرند!
#تماشا کردنش توی خواب
میدانی...
حتا آینهها
برای این قد میکشند
که شاید یک روز
تمام زیباییات را
در آغوش بگیرند!
#تماشا کردنش توی خواب
پیش نوشت: دوست عزیزی توی پست مربوط به کوچسرفینگ پرسیده بودن که کار کوچسرفینگ چیه دقیقن؟ خب به این پرسش فکر میکنم پاسخ داده باشم توی پست و توی لینکی که دادم هم مطلب کاملی نوشته شده بود. اما توی سایت سبکتر هم (که خوندنش رو شدیدن پیشنهاد میکنم) میتونید سه مطلب خوب دربارهی کوچسرفینگ بخونید. اینجا رو بخونید. سایت سبک تر رو چهار دختر ماجراجوی ایرانی میگردونن که مطمئنم به خیلی از پرسشهاتون دربارهی سفر پاسخ میده.
پرسش دیگرشون این بود که منظور از میزبان شدن چیه؟ آیا باید طرف رو ببری خونه و آیا طرف هزینه پرداخت میکنه؟ شما وقتی توی سایت ثبتنام میکنید چند تا گزینه دارید برای میزبانی. میتونید انتخاب کنید که آیا میتونید میزبان بشید یا فقط میتونید یه راهنما و لیدر باشید . کاملن بستگی به خودتون داره. و البته هیچ هزینهای به شما پرداخت نمیشه و اصلن پایهی راهاندازی کوچسرفینگ سفر ارزان و بدون هزینه است. البته اینم ناگفته نمونه بعضی از مسافرها برای قدردانی از میزبان براش هدیه میگیرن.
چیز دیگری هم برای نوشتن هست؟ نمیدونم! کلن همه چی پیچیده است این روزها. گاهی وقتا روزها و حوادثشون دقیقن شبیه یه کلاف سردرگمن. شاید کمی هم سردرگمتر از اون کلاف. ظاهر و سطحِ همه چیز خوبه اما مثل آبِ پشت سد، کافیه یه متر بری پایین تا امواج زیرینش به صخره بکوبدت و هر چند شناگر ماهری هم باشی هیچ جوره نتونی بیای بالا.
فقط اینکه :
باید از بوسه
زبان تازهای بنویسم
که تمام تنت را
بلد باشد.
راستی یادمون نره دوست داشتن میتونه چیزای خیلی ساده باشه. چیزایی که ممکنه توی یک رابطه نادیده گرفته بشن و به سادگی بگذریم ازشون اما اثر عمیق و تلخی توی ذهن و رابطه بذارن. مواظب چیزای کوچک، مواظب حرفای به ظاهر ساده و دم دستی باشیم که بعضی وقتا بدجور دل میشکنه. که اثر یه حرف ساده ، یه بی توجهی ظاهرن کم اهمیت با صد تا "دوستت دارم" از بین نمیره و بدجور زخم میزنه. مواظب دوست داشتنیهامون باشیم. مواظب عناصر کوچک رابطه و چیزای ظاهرن کوچک.
+ زندگی یه رمان کمدیه که توسط یه نویسندهی روانی کمدی نویس نوشته شده. Cafe society / woody Allen
+گاهی وقتا از اینکه زندگیم شبیه چیزاییه که فقط توی فیلما اتفاق میفته حالم به هم میخوره. اونم تراژدی و غمنامه. انگار یه کارگردان دیوانه با خشم فراوان داره صحنهها رو میچینه و همین که یه لحظهی قشنگ میبینه سریع کات میده.
+ای شب از رویای تو رنگین شده/ سینه از عطر توام سنگین شده... امروز سالروز درگذشت فروغ شعر ایرانه. بشنویم این شعر رو با صدای معین.
از روزی که توی پرشین وبلاگ ساختم و تصمیم گرفتم روزانه بنویسم هیچ وقت نشده بود که روزانههام قطع بشه مگر اینکه سفر بوده باشم اما حالا به این وبلاگ که نگاه میکنم از مهر ماه ؛ 32 ، 28 ، 26 ، 15 و توی بهمن هم که تا امروز 6 پست که خب دلایلی داشته. مثل گاهی وقتا لپتاپم ترکیده بوده و گاهی وقتا خودم! منظورم این نیست که همیشه باید به قیمت چرت و پرت نوشتن به روز شد ولی خب اینم وبلاگداری نیست! از همه دوستان عزیزی که وقتی نمینویسم حالمو میپرسن ممنونم. متاسفانه توی این چند وقت هیچ وبلاگی رو هم نخوندم. در واقع برای این کار نه انرژی نداشتم نه لپ تاپ! کامنتها رو هم با موبایل جواب میدادم گاهگاهی و الانم که با سیستم محل کار در خدمت شما هستم. سعی میکنم برگردم به روزای روشن وبلاگنویسی.
پایدار باشید و دوست :)
همکارم میگفت تمام سازمانهای دنیا تمام تلاششون اینه که استرسی به کارمند وارد نشه و اون با خیال راحت کارشو انجام بده اما سازمان(!!؟؟) ما یه اتاق فکر دارن که میشینن تصمیم بگیرن که خـــــــــــــــــــب! این ماه چیکار کنیم که حال کارمندا حسابی گرفته شه؟ و هر روز که میای سر کار باید منتظر یه خبر بد تازه باشی. یه روز کارانه کم میشه، یه روز اضافه کاری، یه روز مرخصی، یه روزم میای انگشت بزنی یهو ممکنه ببینی دستگاه انگشتتو نمیخونه! تازه اگه خوششانس باشی و تصویرتو نداده باشن حراست که «لطفن از ورود نامبرده جلوگیری شود»!! یا «به محض مشاهده منهدم گردد"!! که البته با مسائلی که پیش میارن روزی چند بار منهدم میشیم و باز سر هم میکنیم خودمونو!! یک چنین جایی کار میکنم، بعله!!
+بعد از چارسال جون کندن و درس خوندن توی یکی از سختترین دانشگاههای کشور حالا باید ... لعنت به این سیستم.
+ترانهی علیدوستی گفته در اعتراض به محدودیت ویزایی امریکا برای ایرانیها، توی مراسم اسکار شرکت نمیکنه. باید یه فرقی باشه بین هنرمند مردمی و ... . دستش درد نکنه. حرکتش ستودنیه. ایرانی(؟)هایی هم بودن که به ترامپ نامه نوشتن که تحریما رو تمدید کن. البته همهش حدود 30 نفر بودن اما هنرمند(؟؟) هم بینشون به چشم میخورد. 30 نفری که اعتبار اسم سیاسی و هنرمند و فعال حقوق بشر رو زیر سوال بردن با این کارشون. #برای_ثبت_در_تاریخ
مثلن بهش بگم دیدن تو مثل رسیدن به یه برکه میمونه برای یک آدم تشنه که کل بیابون رو پیاده گز کرده. و حالا نمیدونه چیکار کنه با اون همه آب! دلش میخواد خودشو غرقش کنه. نخوادم این اتفاق میفته. غرق میشه تو اون همه آب، تو اون همه رویا، تو اون همه رسیدن. رسیدنی باورناپذیر و دور و شاید دیر! بعد بهش بگم وقتی هر روز صبح از خواب بیدار میشی هم همین حس هست. همین حس دوباره از نو رسیدن، به تو رسیدن ، غرق شدن و سیراب شدن . هر صبح تو، هر صبح تو، هر صبح تو...
ته کیف پولم بود.
عکس سه در چارت با تموم معصومیت و دخترانگیش کز کرده بود کنار عکس بچگیهام توی کیف بی پول و هیچی نمیگفت. یا من نمیشنیدم؟ شایدم به زبون بچگیهام یه چیزایی میگفت که من متوجه نمیشدم.
آخرین باری که حرف همو نفهمیدیم شبی بود که به خاطر دیر برگشتن جریمه شدم و تا یه ماه نمیذاشتن حتا مرخصی شهری برم. کارت تلفنم تموم شده بود و باید یکی دیگه میگرفتم. دویدم تا دکهی سر خیابون. دو سه نفر که جلوم بودن پنجرهی دکه رو اشغال کرده بودن و پا به پا شدن من تاثیری نداشت. مثل یه بچه توی صف نون که قدش به آدم بزرگا نمیرسه درمونده ایستاده بودم. یکی از مشتریا داشت با حوصله مجلهها رو ورق میزد و اون یکی حین روشن کردن سیگارش با دکهچی گرم گرفته بود و داشت دربارهی یه چیز بیخود حرف میزد و بلند بلند میخندید.
-این روزنامه رو حساب کن.
و راهش رو کشید و رفت.
-یه کارت تلفن بدین بی زحمت.
بوی سیگار مشتری دوم خورد توی صورتم. صورت به صورت من ایستاده بود و خیال تکون خوردن نداشت. دستمو دراز کردم و پول کارت رو گذاشتم روی روزنامهها.
تا باجهی تلفن دویدم. کارت تلفنی که توی اون سرما توی دستم خیس شده بود رو گذاشتم توی تلفن کارتی. رد کارت روی دستم خط کشیده بود. و بعد دیر شده بود.
دلم رادیویی میخواست که وقتی موجشو میچرخونم برسه به یکشنبه ی غمانگیز و همه چیز همون جا کات بخوره. اما آوردن رادیو توی پادگان ممنوع بود و اگه سر چنین چیزایی بازداشت میشدم ممکن بود به عروسیت نرسم.
ممکنه به عروسی نرسم؟ دستی به قنداق سرد تفنگ کشیدم و به پاسم ادامه دادم. از سرما همه جا یخ زده بود. از سرما همه چیز یخ زده بود. سنگهای روی زمین، سیمهای خاردار، آدمهای توی آسایشگاه،جوخههای اعدام، سرهنگها ... . حتا گلوله ها گیر کرده بودن توی گلوی تفنگ و از سرما جنب نمیخوردن.
تا صبح راه درازی بود. فردا هوا گرمتر میشد. حتمن گرمتر میشد.
#از نوشتههای قدیمی