در روزهای آخر اسفند...
پنجشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۱۶ ق.ظ
12 اسفند... فکر میکنم روزها اونقد تند میگذرن که به این روزها هم بگیم روزهای آخر اسفند و زمزمه کنیم «در روزهای آخر اسفند/ کوچ بنفشههای مهاجر زیباست...».
خب فکر نمیکردم پایان سالم انقد آشفته و درهم و بلاتکلیف باشه. وضعیت کاریم مشخص نیست و زندگی هم که ... . میشد نوروز بهتری داشته باشم. میشد سال نو قشنگتر باشه اما همیشه چیزها اونطور که ما میخوایم پیش نمیره و ناگهان اتفاقی میفته که کنترلش از دستت بیرونه.
«کوچ بنفشهها»ی فرهاد رو بشنویم. شعر محمدرضا شفیعی کدکنی
اندکی بیشتر بمان!
بگذار فصل انگور برسد،
برای رفتنت
شراب بیندازم...
+
رهزن دهر نخفته است، مشو ایمن از او-
اگر امروز نبرده است که فردا ببرد...
حافظ
“در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشههای مهاجر
زیباست
در نیمروز روشن اسفند
وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
- میهن سیارشان –
از جعبههای کوچک و چوبی
در گوشهی خیابان میآورند
جوی هزار زمزمه در من
میجوشد:
ای کاش
ای کاش، آدمی وطنش را
مثل بنفشهها
(در جعبههای خاک)
یک روز میتوانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک”
محمدرضا شفیعی کدکنی
۹۵/۱۲/۱۲
خدارو چی دیدین شاید دقیقه ی 90ورق به نفع رویاهای شما برگرده:))